گنجور

 
بیدل دهلوی

دوش ‌گستاخ به نظارهٔ جانان رفتم

جلوه چندان به عرق زد که به توفان رفتم

سیر این انجمنم آمد و رفت سحراست

یک نفس نامده صد زخم نمایان رفتم

فیض عریان تنی‌ام خلعت صحرا بخشید

جیب شوق آنهمه وا شد که به‌ دامان رفتم

بی نشانی اثرم آینهٔ بوی ‌گلم

رنگ شد کسوت من ‌کاینهمه عریان رفتم

بیش ازین سعی زمینگیر خموشی چه ‌کند

تا به جایی ‌که نفس ماند ز جولان رفتم

فکر خود بود همان خلوت تحقیق وصال

تا به دامان تو از راه‌ گریبان رفتم

چقدر کاغذ آتش زده‌ام داغ تو داشت

که ز خود نیز به سامان چراغان رفتم

تپش دل سحری بوی ‌گلی می‌آورد

رفتم از خویش ندانم به چه عنوان رفتم

بایدم تا ابد از خود به خیالش رفتن

یارب از بهر چه آنجا من حیران رفتم

نگه‌دیدهٔ قربانی‌ام از شوق مپرس

سر آن جلوه رهی داشت ‌که پنهان رفتم

جرأت پا نپسندید طواف چمنش

حیرتم رنگ ادب ریخت به مژگان رفتم

خجلت نشو و نمایم به عدم یاد آمد

رنگ ناکرده گل از چهرهٔ امکان رفتم

پای پر آبله شد دست تأسف بیدل

بسکه از وادی امید پشیمان رفتم