گنجور

 
حزین لاهیجی

غیر، نفی غیرت یکتای بی همتاستی

نقش لا در چشم وحدت بین من الاستی

فرقهٔ اشراقیان و زمرهٔ مشائیان

غوطه در حیرت زدند، این چشمه حیرت زاستی

غوص این دریا دمی در خود فرو رفتن بود

سر برآری گر ز خود، قطره نه ای دریاستی

عالم از خورشید رخسارش تجلی زار شد

آفتابی در دل هر ذرّه ای پویاستی

چشمهٔ چشم تو را لای حجاب انباشته ست

ورنه خود جام جهان را دیده بیناستی

بی خبر باشد فرشته، بشنو از لا تعلمون

آدمی دانای راز عَلَّمَ الاسماستی

نقش های بوالعجب در زیر چون پیدا شدی؟

گر نه نقّاش زبردستی در آن بالاستی

تو ز بالا پای معنی گیر و بگذر از جهات

رتبه اش بالاست وز کون و مکان والاستی

هست بالا وصف آن عالم که نبود امتداد

انبساط ار نیست امّا سخت روح افزاستی

عالمی باشد که عقل و جان از آن آمد به ما

نه غلط گفتم که دایم عقل و جان آنجاستی

مولوی گفت از ازل حال ابد معلوم بود

آنچه ما داریم پنهان، پیش او پیداستی

چون ز ما جز فعل زشت اینجا نیامد در وجود

از وجود این قالب جان را چرا پیراستی؟

گفت دانا: قابل جان بود قالب در جهان

بُخل دور از فضل فیّاض جهان آراستی

بال شاهین نظر را آسمان پرواز کن

کژ مدان و کژ مبین و کژ مگو گر راستی

هست هستی خیر محض و بخشش او جود محض

نقص ما عاید به ما، این است اوا حق بی کاستی

هریکی را بود از احسان او چثشم وجود

گر گل و لعلستی و گر خار و گر خاراستی

داد حکمش هر چه را اعیان ثابت خواستند

گرچه ما محکوم، گویا او به حکم ماستی

شد محک فرمان حق نقاد ونقد قلب را

کاین مس استی، آهن ستی، یا زَرِ حَمراستی

خواهش و رعنایی از ما بندگان زیبنده نیست

آنچه آن سلطان زیبایان کند زیباستی

ما گدا او پادشا، ما بنده، او فرمانرو

رستخیز از ما گر انگیزد که حکم او راستی

دل به غیر از عروه الوثقای حق هرگز مبند

فیض او عام است، اگر امروز و گر فرداستی

ملک دنیا نیست غیراز داغ حسرت سوختن

ملک دین جو، چشم آخر بین گرت بیناستی

ملک آن می دان که پایندهست نه پایان پذیر

عاریت عار است اگر خود ملکت داراستی

با همه آلودگیها گفته ای، دل پارساست

پارسا دل کی چنین استی؟ بت ترساستی

بیت معمورت شکم شد خانهٔ دینت خراب

کعبهء دل جوی، تاکی بر در دلهاستی؟

هرکه فانی شد ز خود، باقی به حق خواهد شدن

گر توانی بگسلی از خویشتن، یکتاستی

تا گرفتار خودی، در دوزخ نقد خودی

از خودی گر فارغی، در جنّت المأواستی

یا حبیبی انت فرج کربت القلب الحزین

عمرها شد در هوایت بی سر و بی پاستی

رحم فرما، یک نظر بر سینه چاکش نگر

در خرابات محبّت عاشق رسواستی

صفحه را دریای خون کردی بیفکن خامه را

آستینت جوی خون و دیده خون پالاستی