گنجور

 
هاتف اصفهانی

چه شود به چهرهٔ زرد من نظری برای خدا کنی

که اگر کنی همه درد من به یکی نظاره دوا کنی

تو شهی و کشور جان تو را تو مهی و جان جهان تو را

ز ره کرم چه زیان تو را که نظر به حال گدا کنی

ز تو گر تفقد و گر ستم بوَد آن عنایت و این کرَم

همه از تو خوش بوَد ای صنم چه جفا کنی چه وفا کنی

همه‌جا کشی می لاله‌گون ز ایاغ مدعیانِ دون

شکنی پیالهٔ ما که خون به دل شکستهٔ ما کنی

تو کمان‌کشیده و در کمین که زنی به تیرم و من غمین

همهٔ غمم بود از همین که خدا‌نکرده خطا کنی

تو که هاتف از بَرَش این زمان رَوی از ملامت بیکران

قدمی نرفته ز کوی وی نظر از چه سوی قفا کنی