گنجور

 
هاتف اصفهانی

رفتی و دارم ای پسر بی تو دل شکسته‌ای

جسمی و جسم لاغری جانی و جان خسته‌ای

می‌شکنی دل کسان ای پسر آه اگر شبی

سر زند آه آتشین از دل دلشکسته‌ای

منتظرم به کنج غم گریه‌کنان نشانده‌ای

خود به کنار مدعی خنده زنان نشسته‌ای

زان دو کمند عنبرین تا نروم ز کوی تو

سلسله‌ای به پای دل بسته و سخت بسته‌ای

غنچه لطیف خندد و پسته ولی چو آن دهن

لب نگشوده غنچه‌ای خنده نکرده پسته‌ای

خون جگر خورد یقین هر که چو هاتفش بود

کوکب نامساعدی طالع ناخجسته‌ای

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سعدی

ای که ز دیده غایبی در دل ما نشسته‌ای

حسن تو جلوه می‌کند وین همه پرده بسته‌ای

خاطر عام برده‌ای خون خواص خورده‌ای

ما همه صید کرده‌ای خود ز کمند جسته‌ای

از دگری چه حاصلم تا ز تو مهر بگسلم

[...]

آشفتهٔ شیرازی

در همه شهر حاضری در بَرِ ما نشسته‌ای

چهره به دل گشاده‌ای پرده به چشم بسته‌ای

بافته زلف سرکشش در رگ و ریشه‌ام رسن

تا نکنی تصوری کِش ز کمند رَسته‌ای

داغ تو از آرزوی دل زخم زن و نمک بهل

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه