گنجور

حاشیه‌گذاری‌های احمد آذرکمان 0490300669.a@gmail.com

احمد آذرکمان 0490300669.a@gmail.com


احمد آذرکمان ۰۴۹۰۳۰۰۶۶۹.a@gmail.com در ‫۵ سال و ۴ ماه قبل، دوشنبه ۳ دی ۱۳۹۷، ساعت ۲۳:۲۴ دربارهٔ سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۰:

تا به بستانم نشاندی بر بساط انبساط
ناگهانم در برآوردی و ماندی در بساط . سنایی
@KashkooleGibi
قسمت اول
دوباره کنار بساطش ایستاده بود و زیر لب می خواند : ایستاده با من / دیوار/در کنار یک بساط/ بادی که می وزد/ پیرتر از من است/دکمه های پیرهنم/اهل تعارفند/تعارف کن اگر/باران اهلی ات/سرگرم خواندن است .
نشستم کنار بساطش . بلافاصله دستم را گرفت و بلندم کرد و گفت دوست ندارم کنار بساطم بنشینم یا بنشینند . گفتم فال هم می گیری ؟ گفت بساط من این را نشان می دهد ؟ گفتم نه ولی بارها شنیده ام که به کسانی که از تو چیزی خریده اند گفته ای «فکر می کنی سرجای خودتی ؟»
وقتی این جمله را می گویی احساس می کنم تعریف های خاصی از آدم ها داری و یک چیزهایی در مورد آنها می دانی مثل همه ی فال گیرها که این ادعا را دارند .
گفت لابد تو هم مثل خیلی ها با قیمت مقطوع به من برچسب دیوانگی زدی ؟ خنده ی ریزی کردم و گفتم اگر اهل چانه زدن باشید نه . گفت من حوصله ی فکر کردن به فلسفه وجودی مگس را ندارم یا آن را از خود دور می کنم یا خودش از من دور می شود. خودم را بیشتر به او نزدیک کردم و گفتم امیدوارم مگس کُش نداشته باشی . گفت ببین من از تعریف هایی که از جایخی بیرون آمده باشند بیزارم . گفتم اصلا تعریف یعنی جایخی . همه چیز را منجمد کردن . یعنی کُشتن سیالیت . گفت همین الان هم داری تعریف را تعریف می کنی . خندیدم و گفتم مگر می شود جزئیات را منظم نکرد و پشت هم نچید . سر هم بندی و چینشِ جزییات لازمه . گفت توی ایستگاه های فرعی پیاده شان کن به امان خدا . داشتم به ایستگاه های فرعی فکر می کردم گفت به امان خدا . گفتم خیلی دوست دارم بیش تر پیشتان بمانم . گفت آن دفترچه جلد سرمه ای را می بینی خم شو و بردار . خواندی پسش بیار . وقتش است که در یک ایستگاه فرعی پیاده شوی .
خم شدم و دفترچه را برداشتم . دفترچه ی پُر برگی بود .
دفترچه را باز کرده بودم . غروب به شیشه های اتوبوس تن می مالید .
تمام صفحات دفترچه با خودکار آبی کم رنگی پر شده بود .
صفحه ی اول
سر سطر می نویسم به نام خدا که در متن باشی . که مراقب متن باشی . که در حاشیه نباشی .
[زیر این جمله ها یک درخت گیلاس کشیده شده بود که فقط دوتا گیلاس از آن آویزان بود . دوتا گیلاس خیلی بزرگ . دو تا گیلاسی که از خود درخت گیلاس بزرگ تر بودند و تمام حجم صفحه در اختیارشان بود.]
صفحه ی دوم
مواظب باش فتح نشوی . همه ی فتح ها ناشیانه اند .
[زیر این جمله یک نقاشی بود . یک کله ی آدم . جای چشم هایش دو پنجره ی کوچک بود که پرده های سرخ داشت . وجای دهان هم یک در کوچک قفل شده گذاشته بودند .]
▎ احمد آذرکمان . حسن آباد فشافویه . آبان 1383
با اندکی دست کاری . دی ماه 97
پیوند به وبگاه بیرونی

 

احمد آذرکمان ۰۴۹۰۳۰۰۶۶۹.a@gmail.com در ‫۵ سال و ۴ ماه قبل، دوشنبه ۳ دی ۱۳۹۷، ساعت ۱۱:۱۴ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱ - سرآغاز:

@KashkooleGibi
هر کسی از ظَنِّ خود شد یارِ من
از درونِ من نَجُست اسرارِ من『مولوی』
ـــــــــــــــ
▣ مصراع اول به «مِیل» و «کوشش بیهوده» ی دیگران برای فهمِ راوی اشاره دارد و از مِیل و کوششِ راوی برایِ فهمِ دیگران ، سخنی به میان نیامده است .
▣ گویا راوی نسبت به دیگران در مقام و موقعیت برتری است که دیگران باید به مرتبه ی او صعود کنند و او هرگز به تنزل از مقام و موقعیت خود و رسیدن به جایگاه دیگران نمی اندیشد .
▣ در مصراع دوم صحبت از سقفِ انتظارات راوی است  یعنی راوی می گوید کسی یارِ من خواهد بود که «اسرار درونی» من را بجوید . به هر حال مصراع دوم نشان می دهد که راوی راغب است اسرار درونی اش جُسته و آشکار شود و البته به دستِ خود این اسرار را آشکار نخواهد کرد .
✓ چه قدر این قسمت به این سخن که «کنت کنزاً مخفیاً فأحببت أن أعرف فخلقت الخلق لکی أعرف (من «گنج پنهان» بودم. دوست داشتم که آشکار شوم. پس خلق را آفریدم تا «شناخته» شوم) نزدیک است .
▣ پس می توانیم بگوییم هر کسی که «اسرار درونی» راوی را «بجوید» «به یقین» ، «یار» راوی می شود . در ضمن این بیت مُبَیِّن این است که راوی از نظر بیرونی برای دیگران «آسان دیدار» است اما از نظر درونی ، سخت در دسترس قرار می گیرد .
▣ کلمه ی «نَجُست» در مصراع دوم می تواند نشان بدهد که دیگران حتی به مرحله ی «جستجوی اسرار» هم نرسیده اند چه برسد به «فهم اسرار» ، تا جایی که راوی سطح توقع و انتظار خود را پایین آورده است و گفته است که اگر کسی به مرحله ی «جست و جوی اسرار» هم برسد به یقین یار من است . و شاید هم منظور راوی این است که فهم و شناخت اسرار برای هیچ کس ممکن نخواهد شد و همان جست و جوی اسرار ، نهایت کوشش دیگران خواهد بود . به قول سهراب : کار ما نیست «شناسایی راز» گُل سرخ / کار ما شاید این است که در «افسون» گُل سرخ «شناور» باشیم.
▎ احمد آذرکمان . حسن آباد فشافویه 97/10/3
پیوند به وبگاه بیرونی

 

احمد آذرکمان ۰۴۹۰۳۰۰۶۶۹.a@gmail.com در ‫۵ سال و ۴ ماه قبل، پنجشنبه ۲۹ آذر ۱۳۹۷، ساعت ۲۱:۵۰ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱ - سرآغاز:

@KashkooleGibi
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوش‌حالان شدم . 『مولوی』
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ 
▣ گویا مصراع دوم یک توضیح اضافه ای است در مورد جمعیتی که راوی را نالان کرده است  ولی به نظر هیچ توضیحی اضافه نیست و می تواند به روشن تر شدن متن کمک برساند . مثلا وقتی می گویند «فلانی ساندویچ خرید با دو نان اضافه » ، دو نان اضافه می تواند خبر از گرسنگی آن شخص بدهد ، به پایین بودن قدرت خرید شخص اشاره کند و ...
▣ به نظر مصراع دوم می تواند نشانگر این باشد که راوی جمعیت را با توجه به «احوالات» آن ها دسته بندی کرده است یعنی در نظر راوی ، جمعیت یا خوش حال است یا بدحال و حالت سومی برای آن قائل نیست .
 ▣ واژه ی «جفت» می تواند به این اشاره کند که راوی بیش تر از یک روبه رو شدنِ ساده و یا نشست و برخاست معمولی به خوش حالان و بدحالان نزدیک شده است .
▣ ضمیر منفصل «من» در ابتدای جمله و تکرار ضمایر متصل «م» در جایگاه ردیف می تواند حاکی از این باشد که راوی خود را جدای از جمعیت ، جدای از خوش حالان و جدای از بدحالان می بیند . تاثیر این ضمایر به گونه ای است که مخاطب دوست دارد خود را از جماعت خوش حال و بدحال نبیند بلکه مثل راوی خود را جدا و نالان از این جماعت ببیند .
▣ «شدم» از افعال دینامیک نیست و یک روحیه ی مفعولی بر راوی مستولی است ؛ یک مفعولِ ناراضی و نالان که حالا از جمعیتِ بدحالان و خوش حالان فاصله گرفته است اما همچنان از تاثیر آن ها خالی نشده است .
▣ این بیت هم یکی از بی شمار ابیاتی است که تایید می کند ایرانی ها بیش ترِ کلمه هایی که از بانکِ عاطفیِ درونشان بر می دارند خرجِ مونولوگ می کنند تا دیالوگ .
احمد آذرکمان . 29 آذر97 ـ حسن آباد فشافویه
پیوند به وبگاه بیرونی

 

احمد آذرکمان ۰۴۹۰۳۰۰۶۶۹.a@gmail.com در ‫۵ سال و ۴ ماه قبل، دوشنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۷، ساعت ۱۹:۵۹ دربارهٔ سعدی » گلستان » دیباچه:

▎ ... اگر بناست فرزندم بمیرد بگذارید یا «خمسه نظامی» او را بِکُشد یا «کلاغ» ادگارآلن پو ، یا «پاتتیک چایکوسفکی ... یا سمفونی ناتمام شوبرت ...
『نامه های سرگردان ـ کارو』
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
▣ مرگ به دستِ آثار هنری/ادبی/موسیقایی ، مرگِ پنهان تری است ؛ مرگی بدون خون و مرگی آرامانه . به قول سعدی عاشقان کُشتگانِ معشوقند/ بر نیاید ز کُشتگان «آواز» .
▣ این که پدر یا مادری به تعیینِ جنس و نوع مرگ برای فرزندشان اختیار داشته باشند موضوع جالب توجهی است .
▣ این که آثاری از این دست اجازه دارند قاتل فرزند باشند ، و این که پدر یا مادر این فرزند به این نوع از نابودگیِ فرزند رضایت داده اند ، نشانگرِ «تلقی» و «تجربه» ی آن هاست از مرگِ بی آواز .
▣ چرا این پدر یا مادر دارد به «مرگ» فرزند می اندیشد ؟ این نامه یِ به نظر سرگشاده در خطاب به چه کسی و یا چه کسانی نوشته شده است ؟ از متنِ نامه برمی آید که حکومت دارد فرزندان(پسران) را به زور به جبهه می بَرَد و این نامه واکنش پدر یا مادر به عملِ حکومتیان است ... «به جایِ فرزندان ما ، خودمان را به جبهه بِبَرید که لااقل با هر فشنگ تنها یک نفر بمیرد ... من چگونه به شما بفهمانم که با مرگ هر فرزند ، مادری هم می میرد. خلاصه من حاضر نیستم فرزند من با تکه یِ سُربِ لالِ بی هدفی که در قاموسِ سیاهِ جنگ به فشنگ معروف است بمیرد ...»
▎ احمد آذرکمان ـ فشافویه . 26 آذر 97
@KashkooleGibi
پیوند به وبگاه بیرونی

 

احمد آذرکمان ۰۴۹۰۳۰۰۶۶۹.a@gmail.com در ‫۵ سال و ۴ ماه قبل، جمعه ۲۳ آذر ۱۳۹۷، ساعت ۱۵:۲۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴:

جز این قدر نتوان گفت در جمال تو عیب
که وضع مهر و وفا نیست روی زیبا را 『حافظ』
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
▣ عاشق شناسیِ این بیت
➊ عاشق در ابتدا هستی معشوق را در جمال وی خلاصه می کرده است .
➋ عاشق کم کم جسارت گله کردن و خرده گیری پیدا می کند و دیگر خود را در برابر جمال معشوق دست و پا بسته و کر و کور نمی بیند . او چیز بیش تر و افزون تری از جمال ظاهری معشوق می طلبد .
➌ ایراد و عیبی که عاشق از جمال معشوق گرفته است در حقیقت ربط مستقیمی به جمال وی ندارد بلکه او دارد از «تاثیرات جمال» بر «خُلق و خویِ صاحب جمال» می گوید .
➍ عاشق در این بیت از آن دسته آدم هایی است که نظر خود را  به هیبتِ «مُشت نمونه ی خروار» درآورده است . یعنی وقتی معشوقِ صاحب جمالِ خود را بی مهر و بی وفا می بیند کُلِّ روی های زیبا را به بی مهری و بی وفایی متهم می کند حتی روی های زیبایی که ممکن است عاشقشان نباشد . البته عبارت «جز این قدر نتوان گفت» اشاره به این دارد که عاشق دارد با (احتیاط) معشوق خود را نقد می کند.
➎ وجود واژه های «جمال» و «زیبا» در برابر واژه های «مهر» و «وفا» می تواند نشان از این داشته باشد که عاشق دارد به یک اندازه به زیبایی بیرونی و زیبایی درونی معشوق توجه نشان می دهد و کفه ای بر کفه ی دیگر برتری ندارد .
▣ معشوق شناسیِ این بیت
➊ معشوق جمال ظاهری خود را به عاشق عرضه کرده است که گفته اند پَری رو تابِ مَستوری ندارد .
➋ معشوق بی مهری و بی وفایی خود را به عاشق نشان داده است .
➌ عبارت «جز این قدر نتوان گفت» شاید خبر از زود رنج بودن معشوق بدهد که عاشق را به محتاط بودن در سخنش وا می دارد .
▎ احمد آذرکمان . حسن آباد فشافویه . 23 آذر 97
@KashkooleGibi
پیوند به وبگاه بیرونی

 

احمد آذرکمان ۰۴۹۰۳۰۰۶۶۹.a@gmail.com در ‫۵ سال و ۴ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۷، ساعت ۱۹:۱۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۴:

▎ در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
    از گوشه‌ای برون آی ای کوکب هدایت 『حافظ』
ـــــــــــــــ
▣ مصراع اول نشان می دهد که «راه مقصود» قبلا «آشکار» بوده است ، وگرنه «گم شدن راه مقصود» معنا ندارد .
▣ صحبت از دو عامل «غایب» است :
الف ـ راه مقصود
ب ـ کوکب هدایت
▣ آشکار شدن «غایب اول» یعنی راه مقصود ، به آشکار شدن «غایب دوم» یعنی کوکب هدایت بستگی دارد .
▣ «قدرت غیاب» باعث شده است که «راه مقصود» و «کوکب هدایت» موضوعات محوری این بیت باشند .
▣ آن چیز که در «متن توجه» قرار دارد «راه مقصود» است و «کوکب هدایت» از آن جهت مورد خطاب قرار گرفته که راه مقصود را نشان دهد . چه بسا اگر «راه مقصود» گم نمی شد هیچ گاه صحبت از «کوکب هدایت» به میان نمی آمد .
▣ «از (گوشه ای) برون آی ... »  نشانه از این دارد که کوکب هدایت در «حاشیه» قرار گرفته است . هر چند «کوکب هدایت» نسبت به «هدایت شونده» موقعیت و جایگاه «فرادستی و بالاتری» دارد .
▣ در آغاز بیت ، این شب است که با صفت  «سیاه» چراغ های صحنه را خاموش کرده است و در پایان بیت ، این درخواستِ دستورگونه از «کوکب هدایت» است که تَردستانه ، امید به روشن شدن چراغ ها را زنده نگه می دارد . درخواست دستور گونه ای که در آن نوعی از استغاثه ، التماس و تضرع مُندرج است .
▎ احمد آذرکمان ـ حسن آباد فشافویه ـ 97/09/20
پیوند به وبگاه بیرونی

 

احمد آذرکمان ۰۴۹۰۳۰۰۶۶۹.a@gmail.com در ‫۵ سال و ۴ ماه قبل، جمعه ۱۶ آذر ۱۳۹۷، ساعت ۱۳:۱۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱:

مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد می‌دارد که بربندید محمل‌ها . «حافظ»
ــــــــــــــــ
✓ سخن از «جانان» نیست بلکه سخن از «منزل جانان» است .
✓ عاشق به «منزل جانان» رسیده ، و بار و محملش را گشوده است .
✓ عاشق از «منزل جانان» ، انتظار «امن عیش» دارد.
✓ عاملی که «جَرَس : زنگ» را به صدا در آورده به وسیله ی خود جرس «ماسکه» شده است .
✓  جَرَس بعد از باز شدن محمل به صدا در آمده است .
✓ «هر دَم» ، نشانگر قطع نشدن و مداوم بودن فریاد جرس است . شاید هم نشانه ای از فشار «زمان ذهنی» عاشق است که او را به عجله در بستن محملش وا می دارد .
✓ گویا عاشق نباید به منزل و محل فرود آمدنی بیندیشد چه برسد به گشودن محمل و انتظار امن عیش .
 □■ چند سال پیش یک فیلم خارجی دیدم که هر وقت مَرد فیلم می خواست با محبوبه اش همبستر شود سر و کله ی یک گربه ی سیاه و زشت پیدا می شد و با جیغ ها و سر و صداهایش بساط عیششان را به هم می ریخت . به نظرم آن گربه خیلی شبیه «فریاد هر دم این جرس» بود که حافظ توصیف کرده .
16 آذرماه 1397 ـ احمد آذرکمان . حسن آباد فشافویه
پیوند به وبگاه بیرونی

 

احمد آذرکمان ۰۴۹۰۳۰۰۶۶۹.a@gmail.com در ‫۵ سال و ۵ ماه قبل، دوشنبه ۵ آذر ۱۳۹۷، ساعت ۱۰:۱۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳:

«من» از آن «حسن روز افزون» که «یوسف» داشت «دانستم» / که «عشق» از «پرده ی عصمت» برون آرد «زلیخا» را . 『حافظ』
ــــــــــــــــــــــ
▣ کلمه ی عصمت ، در این بیت بار معنایی مثبت خویش را از دست داده است و نوعی خامی و ناپختگی در آن مندرج است . شاید مقصود این است که اگر عصمت ، محصول عشق نباشد ، نوعی جاهلانه و غافلانه زیستن است .
ـ عاملی که زلیخا را از پرده ی عصمت بیرون آورده است مستقیما معشوق نیست بلکه عشق است . هر چند که این عشق هم ، توانایی خود را از حُسن روز افزون معشوق کسب کرده است . به عبارتی عشق ، توانایی خود را از حُسن روز افزون معشوق به دست آورده است ، و قوی تر از عصمتِ پیشاعاشقیِ عاشق است.
▣ «من» ، در این بیت ، نه یوسفِ عاشق است ، نه زلیخایِ معشوق و نه عشق . بلکه نگاه چهارمی است که دست به شرح ماجرا زده ، و «دانستن و دانایی» خود را با مخاطب شریک شده است ، که به یقین این تجربه را مستقیم یا غیر مستقیم از سر گذرانده است .
ـ در این بیت ، هم صحبت از «دانایی» است و هم صحبت از «توانایی» .
▎ احمد آذرکمان ـ 5 آذر 97 ـ حسن آباد فشافویه
پیوند به وبگاه بیرونی

 

احمد آذرکمان ۰۴۹۰۳۰۰۶۶۹.a@gmail.com در ‫۵ سال و ۵ ماه قبل، جمعه ۲ آذر ۱۳۹۷، ساعت ۱۸:۱۸ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶:

«به دو انگشت کاغذم دریاب» 『خاقانی』
نمی دانم چرا آن قدر که خواندنِ تنها نامه ات برایم ذوق دارد دیدنت ندارد . همان نامه ای که سی و یک سال پیش برایم نوشتی . همان نامه ای که تویِ حیاط هایِ «مسجدشاه» به من دادی . عصر یک پنج شنبه بود . همان پنج شنبه ای که من دربدر واژه هایت ، آواره ی کلمه هایت و دل رفته ی جمله هایت شدم .
آن واژه هایِ تو ، آن کلمه هایِ تو و آن جمله های تو مثل سنگ های آب خورده ی کفِ رودخانه ها بودند انگار .
چند خط که بیش تر برایم ننوشته بودی . چند خطی که گاهی به برگ های رنگی پاییز می ماند ، و گاهی عینِ باران های تند و کوتاهِ دَم نوروز .
من وقتی نامه ی تو را می خوانم ، انگار یکی تمام پرده های خانه ی مرا می شوید و همان جور خیس خیس می آوَرد و آویزان می کند .
من وقتی نامه ی تو را می خوانم انگار در یک آینه ی قدی قدیمی تمام خودم را ورانداز می کنم .
این روزها هر جا که خانه ای قدیمی می بینم که پنجره ای مُشَبّک دارد یاد نامه ی تو می افتم .
این روزها وقتی که دخترکان سرخوش و شاد ، به ناخن هایشان لاک قرمز می زنند حس می کنم که دارم نامه های تو را می خوانم .
این روزها مدام خواب می بینم که نامه ای دیگر برایم نوشته ای . نامه ای که همه چیز را در درون من به سازش می رساند . نامه ای که دلم را به قصرهای متروک تبدیل می کند . همان قصرها که در آن آهو بچه کرده است و روباه آرام گرفته است .
احمد آذرکمان . 2 آذر 97

 

احمد آذرکمان ۰۴۹۰۳۰۰۶۶۹.a@gmail.com در ‫۵ سال و ۵ ماه قبل، پنجشنبه ۱ آذر ۱۳۹۷، ساعت ۲۳:۴۰ دربارهٔ بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳:

وز شکستِ ‌طُره‌ات دل‌می‌دمد جای‌صدا 『بیدل』

روی تختِ مسافرخانه دراز کشیده بودم . داشتم به صورت زنی که در کف زیرسیگاری بود نگاه می کردم . از خیابان صدای وانتی می آمد . داشت قربان صدقه ی سیب های لبنانی اش می رفت ... پیرهنِ زن بنفش بود . پوست سفیدش مرا یاد گزهای آردی اصفهان می انداخت . موهایِ مشکی اش پخش و پلا بود . چشم هایش کمی پُف داشت ... بلند شدم و رفتم از پنجره به خیابان نگاه کردم . نم باران خیابان را جلا داده بود . وانتی داشت «سیمن غانم» می خواند :
«من می خوام یه دسته گل به آب بدم/ آرزوهامو به یک حباب بدم / سیبی از شاخه ی حسرت بچینم / بندازم رو آسمونو تاب بدم ...»
احمد آذرکمان . 1397

 

احمد آذرکمان ۰۴۹۰۳۰۰۶۶۹.a@gmail.com در ‫۵ سال و ۵ ماه قبل، پنجشنبه ۱ آذر ۱۳۹۷، ساعت ۲۱:۳۳ دربارهٔ بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱:

بنیاد اظهار بر رنگ چیدیم . 『بیدل دهلوی』
چون ابر به نوروز رخ لاله بشست ... صدای شاملو بود که می آمد . داشتم پرونده های آبی بیماران روانی را می خواندم . سرخی غروب توی دلم ریخته بود . گرمک ها توی حوض بالا و پایین می شدند ... نام : سَبو ... کنار سقاخانه ها می ایستد و تصنیف های جنسی می خواند . عاشق چراغانی است . اصرار دارد که از یک مگسِ سبز به دنیا آمده است ...
ساعت 1 صبح است . دوست دارم با ماژیک فسفری روی کلمه «سبو» خط بکشم . خط کشیدم . می روم که چراغ را خاموش کنم .
احمد آذرکمان . فشافویه ـ آبان 97

 

احمد آذرکمان ۰۴۹۰۳۰۰۶۶۹.a@gmail.com در ‫۵ سال و ۵ ماه قبل، پنجشنبه ۱ آذر ۱۳۹۷، ساعت ۱۴:۰۴ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۱۰:

『2』
دفترچه ، برگ هایِ کاهی و نازکی داشت . رویِ جلدِ آن ، تصویرِ یک کلّه گرگ دیده می شد . معلوم بود دستی ماهرانه آن را با قلمی قرمز طراحی کرده است . زیرِ آن تصویر ، خطِ ریز و شکسته ای پیدا بود : «نَسَبَم شاید ، به زنی فاحشه در شهرِ بخارا برسد.»
کلاغی بالایِ سرم جیغ زد . ترس و دلهره بر انگشتانم خزید ، طوری که دفترچه از دستم افتاد . زن خم شد و دفترچه را برداشت و دوباره آن را پیچید ، و باز به آن سنجاق قفلی زد . زبانم نچرخید که دوباره دفترچه را از او بگیرم . هوا تاریک شده بود . زن به طرفِ پایین گورستان راه افتاد . دوست داشتم پی اش بروم . رفتم . پایین گورستان یک دُرُشکه ایستاده بود . درشکه چی پیرمردِ لاغری بود با قدِ متوسط . صورتِ سفید و چشم های زاغی داشت . و دهان و بینی اش را با شالِ کِرم رنگی پوشانده بود . او به ما انارِ دانه شده تعارف کرد . هر کدام نیم مُشت برداشتیم .
زن ، برفِ سر و رویش را تکاند و سوارِ درشکه شد . پیرمرد فانوسِ جلوی درشکه را روشن کرد و به من خیره شد و بعد از مکثِ کوتاهی گفت : پس تو با ما نمی آیی ؟ چیزی نگفتم و خودم را جمع و جور کردم و کنارِ زن نشستم . نفس زن به صورتم می خورد . درشکه چی راه افتاد و توی راه مدام رباعیاتِ خیام را زمزمه می کرد ، رباعیات را غلط غلوط می خواند و درشکه را پیش می بُرد .
آسمان را نگاه کردم . ستاره ها تک و توک درآمده بودند . ستاره ها از سرما باد کرده به نظر می رسیدند . زن ، دست هایش را در جیب هایِ شلوار دارچینی رنگش فرو برده بود . دلم نمی خواست بپرسم کجا می رویم .
تقریباً بعد از نیم ساعت درشکه ایستاد . درشکه چی پیاده شد . شالِ کِرم رنگش را از رویِ دهان و بینی اش کنار زده بود . سبیلِ بور و بلندی داشت . لبِ بالایی اش زیر سبیلش گم بود . روی کلاه پشمی و سیاهش کمی برف نشسته بود . من و زن به ترتیب پیاده شدیم . هوا سوز داشت . زن و مرد وارد یک اتاقِ کوچک شدند . من هم پشتِ سرشان داخل شدم . وسطِ اتاق ، روی یک پارچه یِ سفید و چرک آلود چیزی شبیه هفت سین چیده بودند . آرام گفتم الان که عید نیست . پیرمرد کلاهش را تکان تکان داد و گفت بیایید کنار آتش و گرم شوید . آتش در یک پیتِ حلبی این سو و آن سو می شد . آن زن چند تا چوبِ نازک و خشک را شکاند و داخل پیت ریخت . چشمم به طاقچه ها افتاد . طاقچه ها پُر بود از گوش ماهی و خُرده شیشه هایِ رنگی . گرسنه ام شده بود . پیرمرد داشت چُرت می زد و زن هم داشت یک گوشه چیزی می نوشت. رفتم کنارش نشستم . صدای عوعویِ سگ می آمد . زن بلند شد و از گنجه برایم آب نبات آورد . آب نبات ها طعم طالبی می دادند . یکی هم در دهان خودش گذاشت . دوباره کنارم نشست . نفسش بویِ جالیز می داد . بی اجازه دفترش را برداشتم . زن چیزی نگفت . در صفحه یِ اول دفتر با خط ریزی نوشته بود : آیا دوباره من خواهم مُرد ؟
صدایِ خواب دیدن پیرمرد حواسم را پَرت کرد . دوباره داشت از رباعیاتِ خیام می خواند غلط غلوط و بریده بریده ...
▍ احمد آذرکمان . حسن آباد فشافویه ـ آبان 97

 

احمد آذرکمان ۰۴۹۰۳۰۰۶۶۹.a@gmail.com در ‫۵ سال و ۵ ماه قبل، پنجشنبه ۱ آذر ۱۳۹۷، ساعت ۱۴:۰۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۱۰:

«برف بُدَم گداختم تا که مرا زمین بُخورد» ـ مولوی
『1』
آسمان در آمد آمدِ برف بود . برفی که سَلّانه سَلّانه آمد و روی خاک را پوشاند . هیچ خبری از نورِ زرد و کهنه یِ آفتاب نبود . من می دانستم برف که بیاید ، دلْ رفته یِ درخت ها می شوم . دلْ رفته یِ پِچ پِچ کردن با شاخه هایِ سرد و سفید .
شالِ بزرگ و سیاهم را دُورِ دهان و گردنم بستم و راه افتادم . راه افتادم و مُدام به جایِ پاهایم که رویِ برف می مانْد نگاه کردم . جای پاهایم ، احساسِ بودن را در من چند برابر کرد .
در لابه لای درخت ها رفتم . گم شدم . رفتم . برف ها آرام و مطمئن می نشستند . روی من ، روی درخت ها ، روی همه چیز . پای یکی از درخت ها زنی پیدا بود . زنی که نشسته بود . زنی که موهای بلندی داشت . زنی که یک ژاکتِ آبیِ روشن با خال هایِ ریزِ قرمز به تن کرده بود . او تا مرا دید ایستاد . ایستاد و به من تخمه هندوانه تعارف کرد . من دل آشوب بودم . چند تایی برداشتم ، و بعد خم شدم و برفی که در کفش هایم رفته بود را بیرون ریختم . او از من خواست که با هم قدم بزنیم . با هم قدم زدیم . او به سمتِ یک قبرستان رفت . من نمی دانستم آن طرف ها قبرستانی هست . قبرستانِ بزرگی بود ، اما چیدمان قبرها نظم و ردیفی نداشت . سرمایِ دمِ غروب هیبت نامعمولی به قبرستان داده بود . زن داشت «فروغ» می خواند : آن روزها رفتند/ آن روزهای خوب/آن روزهای سالم سرشار/آن آسمان های پر از پولک/ آن شاخساران پر از گیلاس ...
نفس زن بوی پرتقال می داد . لهجه اش چرب و شیرین بود .
میان کلماتش کش و قوس می آمد . داشتم نگاهش می کردم . دیدم دستش را زیر ژاکتش برده است . احساس کردم دنبال چیزی می گردد . یک بسته ی کوچک پارچه ای را بیرون کشید ، و بعد با انگشت های سفید و کشیده اش سنجاق قفلی آن را باز کرد . دفترچه ی کم حجمی لای آن بود . به آهستگی دفترچه را ورق زد . چشم هایم را تویِ دفترچه چرخاندم . زن لبخند زد و گفت یادداشت های روزانه ام است . دوباره به دفترچه نگاه کردم . دستش را دراز کرد که دفترچه را به من بدهد .
▍ احمد آذرکمان . حسن آباد فشافویه ـ آبان 97

 

احمد آذرکمان ۰۴۹۰۳۰۰۶۶۹.a@gmail.com در ‫۵ سال و ۵ ماه قبل، دوشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۷، ساعت ۲۱:۳۴ دربارهٔ صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸۶۶:

از ما مپرس حاصل مرگ و حیات را
در زندگی، به خواب و به مردن، فسانه‌ایم . صائب
حوض یخ بسته بود . پیرمرد از مجلس فاتحه بیرون زد .
کفش های کهنه اش را از کیسه پلاستیکی بیرون آورد . کیسه ی پلاستیکی را باد بُرد ... به کوچه ی پنجم که رسید صدای حمد و سوره رنگ باخته بود ، و صدای کوبه دار یک قالی ، و زنگ دوچرخه ی بچه ها بود که جاندار به نظر می آمد . هوسِ آبگوشت کرده بود . هوسِ لیمو امانی و گوشت ... باغچه ها از برف پر شده بودند . پسرکی داشت کلیات سعدی را ورق می زد . پیرمرد کنار پسرک نشست و به کت سبز کشمشی او خیره شد . یادش آمد که وقتی به سن پسرک بود یکی عین همین کت سبز کشمشی را داشته است ...آهی کشید و بلند شد از پنجره ای که هنوز هم به رنگ آبی تیره بود داخل اتاق را نگاه کرد . برق رفته بود . گوشه ی طاقچه ، گردسوزی را روشن کرده بودند . گردسوز مدام پِت پِت می کرد . دکمه ی بالای پیراهنش را باز کرد . سرش را چرخاند ، و با دقتِ تمام به برف های باغچه نگاه کرد . انگار برف ها برایش آشناتر از باغچه بودند ... صدای چرخ خیاطی می آمد . حدس زد که امروز باید یکشنبه باشد . خوب یادش می آمد که یکشنبه ها زنش چشم هایش را مدام تنگ و پشت هم سوزن چرخ خیاطی را نخ می کرد، و پارگی لباس ها را می دوخت ... شب بود اما پیرمرد دلش صبحانه می خواست . به سمت قالی ها رفت . کُرک های قالی را بو کرد . دلش می خواست دیکته بنویسد . دوست داشت مداد رنگی بتراشد . جوجه اردک بکشد ، جوجه اردک زشت . توتِ قرمز بخورد و دور دهانش را پاک نکند . آب باران در کفش هایش سوراخش برود . به جای کمربند ، بند شیرینی به کمرش ببندد . در خرابه ها سرپا بشاشد . گوجه ی کال گاز بزند و تف کند . از خوش رنگی بال کفشدوزک ها ذوق کند . از دست وزوز مگس ها عصبانی شود ... گردسوز هنوز پت پت می کرد . پیرمرد آماده شد که پالختی روی برف ها بالا و پایین بپرد ، اما هر چه کرد کفش های کهنه اش از پایش در نیامد . صبح شده بود . باد پلاستیک کفش هایش را برایش آورده بود . خودش را دید که دوباره وارد مجلس فاتحه می شود . صدای حمد و سوره می آمد .
احمد آذرکمان ـ فشافویه . 21 آبان 97

 

احمد آذرکمان ۰۴۹۰۳۰۰۶۶۹.a@gmail.com در ‫۵ سال و ۵ ماه قبل، چهارشنبه ۱۶ آبان ۱۳۹۷، ساعت ۱۸:۰۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۹۵:

ای زمان بی‌من مرو
غول را وقتی که از چاه در می آید اگر نبینی ، و راجع به آن حرف بزنی فایده ندارد .
『غلامحسین ساعدی』
『1』
آب باران دور چاه حیاط جمع شده بود . انگار اولین بار بود که چشمم به آن گلدان سیاه رنگ می افتاد . گلدان سیاه رنگی که یک گل کوچک آبی داشت .
به گل کوچک آبی که نگاه کردم نفهمیدم چطور و چرا یک دفعه حیاط بزرگ تر شد . انتهای حیاط یک درخت انجیر دیدم ، که یک زن پای آن نشسته بود . یک زن که کیمانوی یک دست سفیدی به تن داشت ، و روی موهایش دو شانه ی چوبی خوشرنگ فرو رفته بود . داشت هایکو می نوشت .
گنجشک ها روی هایکوهایش فضله می ریختند و او مدام می خندید . من هم خندیدم . همه ی دیوارها کاهگلی شدند . چند پسر بچه تخس آمدند که از درخت بالا بروند . در دست همه شان عقربه های ساعت بود . مات پسر بچه ها بودم که دست های چروکیده ی یک پیرمرد روی شانه هایم گذاشته شد . برگشتم . از صورت پیرمرد یک عینک سیاه و کج وکوله بیرون زده بود ، از من آب یخ می خواست . من خیسِ باران بودم . می لرزیدم . دندانم به دندانم می خورد . پیرمرد می خندید . گاهی ریش و سبیل داشت و گاهی ریش و سبیل نداشت و مدام می گفت : «من گم شدم در تو ؟ یا تو گم شدی در من ؟ ای زمان !» . هوا بوی گوسفند می داد . پسر بچه ها بع بع می کردند و از بالای درخت ، پی در پی می خندیدند . زن کیمانوپوش بلند شد دو کف دستش را جلوی دهان پیرمرد گرفت و گفت برفآبه است . پیرمرد دهان از کف دست های زن کیمانوپوش بر نمی داشت . پسر بچه ها مدام می خندیدند و از یک تا دوازده می شمردند .
احمد آذرکمان ـ 16 08 97

 

احمد آذرکمان ۰۴۹۰۳۰۰۶۶۹.a@gmail.com در ‫۵ سال و ۵ ماه قبل، چهارشنبه ۱۶ آبان ۱۳۹۷، ساعت ۱۳:۱۳ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۳۷ - حکایت مارگیر کی اژدهای فسرده را مرده پنداشت در ریسمانهاش پیچید و آورد به بغداد:

نفست اژدرهاست او کی مرده است
از غم و بی آلتی افسرده است
『مولوی』
شوپنهاور معتقد است ما انسان ها را بیشتر در حالت رام شده و متمدن دیده ایم وگرنه انسان ها هنوز هم خصلت درندگی اجدادشان را در خود حفظ کرده اند . ویلیام فاکنر می گوید هیچ چیز از هیچ کس بعید نیست . این جمله ی فاکنر شاید تکمله ی مناسبی باشد بر نظر شوپنهاور .
احمد آذرکمان16 08 97

 

احمد آذرکمان ۰۴۹۰۳۰۰۶۶۹.a@gmail.com در ‫۵ سال و ۶ ماه قبل، دوشنبه ۱۴ آبان ۱۳۹۷، ساعت ۱۹:۵۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳:


ـ لااُحبُّ «الآفلین» . 『قسمتی از آیه ی 76 سوره انعام』
من «غروب کنندگان» را دوست ندارم .
ـ من از آن «حُسن روز افزون» که یوسف داشت دانستم
که عشق از پرده ی عصمت برون آرد زلیخا را
『حافظ』
ـــــــــــــــــــــ
چیزها و یا اشخاصی که در چرخه یِ حُبِّ ما قرار می گیرند ، اگر رُخ یا ابعادِ کم تری داشته باشند به همان اندازه ، شادی و بهجتی که در ما تولید کرده اند زودتر غروب و اُفول می کند .
ما روزی برای اشخاص و یا اشیایِ خاصی جنگیده ایم و به عبارتی سنگشان را به سینه زده ایم که اکنون از چرخه ی حُبِّ ما خارج شده اند و چه بسا تَقلّای آن روز خود را هم مضحک بشماریم ، ولی به یقین آن افراد و یا آن چیزها که روزگاری محبوبِ ما بوده اند رخ چندگانه و یا ابعاد متنوعی نداشتند و یا صاحب آن سیالیتی نبوده اند که به حس زیباشناسی ما فرصت جابه جا شدن و جولان بدهند ، ولی به هر روی و حال توانسته اند ما را از معصومیتِ خام خودخواستن خارج کنند .
به نظر ، داشتنِ «حُسنِ روزافزون» به دو صورت اتفاق می افتد ؛ یا «حُسنِ روزافزون» یعنی ابعاد متنوع و رُخ چندگانه در چیزی و یا شخصی وجود دارد ، و عاشق فقط آن ها را کشف می کند و یا عاشق از دریچه ی هنر و آبرنگِ تخیل ، برای چیزها و یا اشخاص تک رخ و تک بُعد ، رخ ها و ابعاد متنوع می تراشد ، و درست همین جاست که هنر و تخیل می تواند خطرناک جلوه کند .
این اتفاق در مورد جملات خبری و اخباری هم روی می دهد یعنی سازندگان اخبار ، با علم به این که جملات خبری نسبت به جملات عاطفی و پرسشی تک رخ و تک بُعد هستند ، با استفاده از هنر تیترزنی به آن ها رنگ و لعاب می بخشند و آن ها را جذاب می کنند و تا مدتی به حُسن کم رنگ آن ها افزونی و رونق می بخشند .
به هر حال می توان گفت کسی که مهربان و صبور است نسبت به کسی که فقط مهربان است ، حُسن روز افزون تری دارد و کسی که مهربان ، صبور و شجاع است نسبت به کسی که فقط مهربان و صبور است رخ بیش تری دارد و یا به عبارتی حُسن روزافزون تری دارد .
در مورد اشیا هم چنین حکمی صادق است مثلا دودکش بخاری نسبت به یک تکه سنگ که در جایی پرت افتاده است می تواند رخ بیش تری داشته باشد که اگر کسی کارایی و سودرسانی آن را کشف کند به درک آن خواهد رسید .
احمد آذرکمان ـ 14 آبان 97


@Bivaghtihayeman

 

احمد آذرکمان ۰۴۹۰۳۰۰۶۶۹.a@gmail.com در ‫۵ سال و ۶ ماه قبل، یکشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۷، ساعت ۰۹:۵۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳:

فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را
『حافظ』
گامِ مخالف :
عاشق ، مستعمره باز قهاریست . عاشق ، مُرده ی فتوحات است . عاشق ، در قالب احترام به خواسته ی خود ، خود را به گِرد معشوق می تند . حتی اگر حمله ی عاشق به فنای در معشوق بینجامد چیزی از تجاوزگری عاشق کاسته نمی شود ، البته شاید ، هر حمله ی عاشق ، اول حمله به خودش است .
درست است که ویترین را معشوق می چیند ، ولی پا سُست کردن اولیه ی عاشق ، همان اولین حمله به خود است و شاید حمله های لطیف یا کثیفِ بعدیِ عاشق به معشوق ، انتقام همان اولین حمله ای باشد که عاشق به خود کرد . همان حمله ای که معشوق ، با کِشش های خود باعث آن شد .
احمد آذرکمان 13 آبان 97
@Bivaghtihayeman

 

احمد آذرکمان ۰۴۹۰۳۰۰۶۶۹.a@gmail.com در ‫۵ سال و ۶ ماه قبل، یکشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۷، ساعت ۰۸:۰۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۴۵:

عید بیاید رود عید تو ماند ابد
『مولوی』
حرف از «عید» که می شود باز یادِ طبقه بندی کردنِ لعنتی می افتم . این وَرِ سال ، آن وَرِ سال ، پنج شنبه ی آخر سال ... . نمی دانم عید ، شروع است یا پایان ، تنوع است یا قاب گرفتن تکرار . اصلا طبقه بندی یعنی چه ؟ تا زدن گوشه ی یک صفحه به خصوص یعنی چه ؟ آیا اگر صفحه های دیگر نبودند باز می شد صفحه ی به خصوصی را تا زد ؟ من می دانم صفحه ای را که تا که می زنی یعنی می خواهی آن صفحه را تکراری کنی . آدمی غارتگر چیزهای نو است . آدمی خدای دست مال کردن و پامال کردن است . آدمی وقتی کتابی را جوری جلد می کند که کسی نفهمد چه می خواند به فکر تمیز ماندن جلد کتاب نیست مشغول کثیف کردن یا کثیف تر کردن متن آن کتاب است .
ربنا طبقه بندی شده ، ربنا رفته در طبقه ی زولبیا و بامیه .
آتش رفته کنار دست چهارشنبه
حلوا دستش در مچ گورستان است
تیک تیک ساعت موقع یا مقلب القلوب خرناس می کشد
...
بگذریم تماشا دارد نماز قضا شده ی صبح را هشت صبح به جا آوردن .
احمد آذرکمان 13 آبان 97
@Bivaghtihayeman

 

احمد آذرکمان ۰۴۹۰۳۰۰۶۶۹.a@gmail.com در ‫۵ سال و ۶ ماه قبل، یکشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۷، ساعت ۰۷:۰۳ دربارهٔ شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۱ - مکتب حافظ:

فدایِ اشتباهی که ...
『قسمتی از مصراع شهریار』
نَه ده درجه به سمت راست ، نَه ده درجه به سمت چپ . اشتباه ها هر چه خاص تر و دیریاب تر باشند نشان از انسان تر بودن می دهند .
احمد آذرکمان ـ 13 آبان 97

 

۱
۲
۳
۴
۵
۶
sunny dark_mode