گنجور

حاشیه‌گذاری‌های یکی (ودیگر هیچ)

یکی (ودیگر هیچ)


یکی (ودیگر هیچ) در ‫۴ سال و ۸ ماه قبل، دوشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۸، ساعت ۲۲:۵۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۲:

به نام او
کتابی به نام هیاهوی بسیار برای هیچ اثر نویسندهء شهیر ویلیام شکسپیر هست که بنده با خواندن حاشیه ها عنوان این کتاب برایم تداعی گشت و دریافتی بدیع از اینهمه تنوع نظرات به خاطرم رسید که آنچه که وظیفهء شیطان ( یا نفس) است پنهان نگاه داشتن حقیقت در پس هیاهوی بسیار برای هیچ است!
تنها حقیقت در پس این زندگی و جهان ظاهری است.
هنگامی شعاع های نور حقیقی به چشم ما بینایی می بخشد که از دیدن ظواهر خسته و رویگردان شویم.
لیک تا وقتیکه در بند نقش ایوان باشیم پی بر ویرانی خانه از پای بست نخواهیم برد و همچنان اصرار بر دانش و معلومات خویش داریم تا حرف خویش بر کرسی نشانیم و آب را برای دیگران گل آلود نماییم!
البته تمامی این افعال صادره از سمت ما همان است که او برای ما مقدر داشته تنها به یک دلیل !
آنچه که پشت پرده نهان است فقط مختص دیدار آنان است که تسلیم گشته اند و از خواب بیدار گشته اند.
پس از آنست که مفتاح بدست برای گشودن کتاب هستی خویش آماده اند و کتاب بر ایشان گشوده می گردد.

 

یکی (ودیگر هیچ) در ‫۴ سال و ۸ ماه قبل، دوشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۸، ساعت ۲۱:۰۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۸:

به نام او
دوست گرامی جناب مصطفی:
درویش با ساده زیستی و قناعت به حداقل ها در این فکر است که این اعمال او را به خدا نزدیک می کند ولی در اشتباه است و امور ظاهری او را به خدانزدیک نخواهد ساخت.
توانگر نیز راه دنیا را برگزیده و تمامی تلاش او برای کسب مادیات است و این نیز راه خوبی نیست زیرا هدف زندگی را درنیافته است.
لیکن بدترین کار مصلحت اندیشی یا همان میانه روی است که شاعر بطور مطلق آنرا مردود دانسته است .
زیرا که در راه عشق و عاشقی میانه رو بودن و مصلحت اندیش بودن باعث رکود و درجا زدن می گردد که عمر را در بی حاصلی سپری می سازد .(بقولی از دنیا مانده و از عقبی رانده)
بنابراین مصلحت حقیقی آنست که یار می خواهد و در این راه باید چه نیک و چه بد هر چه او مقدر فرموده با رضایت پذیرا باشیم

 

یکی (ودیگر هیچ) در ‫۴ سال و ۸ ماه قبل، سه‌شنبه ۱ مرداد ۱۳۹۸، ساعت ۲۳:۰۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۳:

به نام او
تا به دامن ننشیند ز نسیمش گردی
سیل خیز از نظرم رهگذری نیست که نیست
تا آن هنگام که عنایتی از سوی او نشود و ذره ای از نور او بر خیال ما نتابد هیچ راهی به دریای بیکران عشق او وجود ندارد و تنها هنگامی که نور او بر خیال ما بتابد سیل اشک های ما می تواند سد مقابل دیدگان را بشکند .
تا دم از شام سر زلف تو هر جا نزنند
با صبا گفت و شنیدم سحری نیست که نیست
بخاطر اینکه مدعیان داد سخن از سیاهی زلفان تو(در حقیقت درخشش انوار الهیت) در هر کوی و برزنی سر ندهند حتی با نسیم صبحگاهی نیز راز دلم را در میان نمی گذارم مبادا که غمازی کرده و این راز را برملا سازد.
من از این طالع شوریده برنجم ور نی
بهره مند از سر کویت دگری نیست که نیست
من از اینهمه رنج و عذاب و سختی که برای رسیدن به خاک درگاه تو می کشم رنجیده و آزرده می شوم ولی این حقیقت را دریافته ام که ارزش راه به سختی آنست و اگر این طریق عنایت تو نباشد هیچ راه دستیابی به خاک درگاهت وجود ندارد و البته که باید چنین باشد!
از حیای لب شیرین تو ای چشمه نوش
غرق آب و عرق اکنون شکری نیست که نیست
ای سرچشمهء عشق و شیرینی از آنجاییکه تو شیرینی درک جلوهء جمالت را نصیب هر پرده دری نمی گردانی بنابراین در عالم خاکی هم اکنون اثری از پرتو شکرنشان جمالت وجود ندارد و باید که اینگونه باشد!
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز
ور نه در مجلس رندان خبری نیست که نیست
صلاح این است که راز وصال تو پنهان باشد و بجز آزادگان و سر باختگان راه او کسی اطلاعی از آن ندارد و باید که چنین باشد.
شیر در بادیه عشق تو روباه شود
آه از این راه که در وی خطری نیست که نیست
آنان که در ابتدای راه عشق تو همچون شیر توانمند بودند در اثر مصایب و مشکلات عدیده در این راه مبدل به روباه هزم اندیش و ناتوان گشتند و در این راه انواع خطرات و لغزش ها (درحد فراتر از تصور) وجود دارد.
آب چشمم که بر او منت خاک در توست
زیر صد منت او خاک دری نیست که نیست
آنقدر آب از چشمانم جاری گشت تا لیاقت خاک درگاهت را با هزار منت کسب نمایم!
بدون جاری شدن آب چشم هیچ دیده ای به دیدار خاک درگاهش نخواهد رسید و باید که چنین باشد.
از وجودم قدری نام و نشان هست که هست
ور نه از ضعف در آن جا اثری نیست که نیست
آنقدر در عشق او برای خویش نام نشانی کسب نمودم تا در آنسو بقا یافتم و هست شدم.
وگرنه هیچ موجود ضعیفی در آنسو هستی نمی یابد و باید که چنین باشد!
غیر از این نکته که حافظ ز تو ناخشنود است
در سراپای وجودت هنری نیست که نیست
ای حافظ یار از تو راضی نیست (که تو هنوز اینجایی!) و تنها هنر تو کسب رضایت اوست و غیر از این راهی نیست و باید که چنین باشد!

 

یکی (ودیگر هیچ) در ‫۴ سال و ۹ ماه قبل، شنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۸، ساعت ۲۲:۱۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۳:

به نام او
روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست
منت خاک درت بر بصری نیست که نیست
روشنایی جلوهء جمال تو در هیچ منظری که با چشم سر مشاهده می گردد نیست که البته اینطور است و نباید که باشد!
لیاقت و سزاواری دیدن خاک در کویت برای هیچ چشم مادی وجود ندارد که البته اینطور است و نباید که باشد!
ناظر روی تو صاحب نظرانند آری
سر گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست
بله اینطور است که تنها اولیا و بلند نظران شاهد جلوهء زیبای تو هستند.
سر رشتهء پرتو انوار الهی ات در هیچ سری موجود نیست (تنها آنان که از سر گذشته اند قادر به یافتن سر این رشته هستند)که البته اینطور است و نباید که باشد!
اشک غماز من ار سرخ برآمد چه عجب
خجل از کرده خود پرده دری نیست که نیست
اشک من که احازه به او نمی دادم راز دل مرا فاش کند با خون دیده ام جاری گشت تا مرا رسوا سازد و اسراری را که من در دل خویش نهان داشتم هویدا سازد.
هیچ رسواگر و پرده دری از کردهء خویش نادم و پشیمان نیست و حقیقت همین است چرا که ذات او اینگونه است.

 

یکی (ودیگر هیچ) در ‫۴ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۲۸ تیر ۱۳۹۸، ساعت ۱۹:۴۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۴:

به نام او
متاسفانه اساتید! کلهم اجمعین به صحرای برهوت زده اند!
همچنانکه شاعر می فرماید : خشت اول چون نهد معمار کج تا ثریا می رود دیوار کج !!!
این شعر فراتر از درک همپالکی های حافظ و حتی هواداران ظاهر الصلاح معاصر می باشد!
برای درک عمق معنی می بایست سالک و راهدان (آنهم نه هر سلکی و سلوکی !)بود .نه هر استاد لولی وش ! یا عشق ادبیاتی با خورجینی از اشعار فکاهی مجوز ورود به عرصهء سیمرغ می یابد که در حد همان مگس وزوزی کرده و عرض خود می برد!
حاصل کارگه کون و مکان این همه نیست
باده پیش آر که اسباب جهان این همه نیست
ای سالک راه عشق تمام این جهان و هرچه در آنست در حقیقت وجود خارجی ندارد و سایه ای از خیال اوست ( حتی خود ما ! به همین دلیل است که ما وجود او را درک نمیکنیم و فقط سایهء خیال اوست که بویی از آن به مشام ما خورده )
خیال او را قبله و نظرگاه خویش ساز زیرا که بغیر آن هر چه که پیرامون خود به عنوان جهان واقعی می پنداری در حقیقت وجود خارجی ندارد!
از دل و جان شرف صحبت جانان غرض است
غرض این است وگرنه دل و جان این همه نیست
وقتی از دل و جان سخن می گوییم معنای آن کسب افتخار سخن گفتن از اوست (جان جانان -خداوند) تنها هدف و اندیشهء ما همین است و گرنه در جهان حقیقی دل و جانی وجود ندارد!
منت سدره و طوبی ز پی سایه مکش
که چو خوش بنگری ای سرو روان این همه نیست
ای سالک عشق!
خود را مقید به مناسک و آیین هایی که مدعی وصال تو به یار هستند نگردان زیرا همگان در سایه و تاریکی هستند و نور حقیقت برآنان نتابیده است.
ای بلند منظر اگر با چشم حقیقت بین نظاره کنی خواهی دید که تمامی آنان سایه اند و فاقد وجود حقیقی می باشند.
دولت آن است که بی خون دل آید به کنار
ور نه با سعی و عمل باغ جنان این همه نیست
عظمت و بزرگی و فر و شکوه همه همراه تو هستند (ولی در جهان حقیقی!) چه نیازی به خون دل خوردن در عالم اوهام است جز اینکه موهومات تو را به بند کشیده و از وجود تو هستی خود را تداوم می بخشند!
تنها راه نجات بی عملی و تصحیح دید و نظرگاه است یعنی بجای نظاره به سایه ها و موهومات می بایست نظر به سمت نوری که از درون می تابد نمود.(تسلیم و اسلام راستین اینچنین باشد.)
پنج روزی که در این مرحله مهلت داری
خوش بیاسای زمانی که زمان این همه نیست
این زمان اندک در مقابل ابدیت بی زمانی را مهلتی برای درک این معنی بدان که او از سر عشق چه شوکت و عظمتی را به تو عنایت فرموده است.
تمثیل آدم و حوا و اینکه شکوه و عظمت عشق الهی را درک نکردند بیانگر این حقیقت می باشد که جهان موهومات از روی لطف او پدید آمد تا ایشان و ابنایشان ارزش جایگاه عنایت شده به خویش را در حد کمال درک نمایند .
بنابراین آسوده باش زیرا زمانی در جهان حقیقی وجود ندارد و تو هم اکنون در جایگه عنایت شدهء خویش هستی ولی ابتدا باید اینجا را می دیدی تا عظمت عشق او را نسبت به خود درک نمایی.
بر لب بحر فنا منتظریم ای ساقی
فرصتی دان که ز لب تا به دهان این همه نیست
ای بخشندهء شراب الهی و ای روح القدس در انتهای این جهان فانی به انتظار فنا گشتن در حقیقت باقی هستیم.
با من حقیقی خویش فاصلهء چندانی نداریم و چشم امید ما به عنایات توست.
زاهد ایمن مشو از بازی غیرت زنهار
که ره از صومعه تا دیر مغان این همه نیست
تو ای زاهد به تو هشدار می دهم با این رویه که در پیش گرفته ای از خط اصلی بازی دور گشته ای!
در اینجا ذکر این نکته ضروریست که ما به خودی خود از عشق هیچ درکی نداریم و هرکه می گوید عاشق خداوند است کذاب است و در ره باطل گام نهاده ! حقیقت عشق اینست که منبع و سرچشمه عشق اوست و صد در صد کمال عشق هم اوست.
پس در سایه عشقی و حتی درکی از عشق موجود نیست!
تنها راه دستیابی به عشق گره زدن خویش به پرتو انوار الهی و کشیده شدن به سمت منبع عشق است و در این راه هر چه سبکبارتر باشیم بیشتر به سوی منبع کشیده می شویم.
زاهد در صومعهء خویش دسترسی به انوار عشق ندارد ولی بدان نکته واقف نیست که در حقیقت صومعه و خراباتی وجود ندارد و تنها با اصلاح منظر توانایی دیدن پرتوهای عشق در هر مکانی میسر است.
دردمندی من سوخته زار و نزار
ظاهرا حاجت تقریر و بیان این همه نیست
ظاهر قضیه اینگونه می نماید که من شرح دردمندی خویش و احتیاجاتم را اعتراف کرده و بیان می کنم ولی در حقیقت هیچکدام از اینها وجودی خارجی ندارد و توهمی بیش نیست.
(بلکه من شادم و خرسند از اینکه اینهمه را دیدم و ارزش و جایگاه خویش را بدرستی درک نمودم.)
نام حافظ رقم نیک پذیرفت ولی
پیش رندان رقم سود و زیان این همه نیست
من با نام حافظ به نیک نامی رسیده ام ولی شادی من از اینروی نیست زیرا که در نزد آنانکه از قید و بند رها گشته اند معانی نیک و بد و سود و زیان وجود ندارد.

 

یکی (ودیگر هیچ) در ‫۴ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۲۱ تیر ۱۳۹۸، ساعت ۱۹:۲۹ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶:

به نام او
قل لصاح ترک الناس من الوجد سکارا
به ملامتگر و عافیت طلب بگو مردم را به حال خویش وانهد تا از سرور و شادی سرمست شدن از بادهء روح الهی بهره ای ببرند!

 

یکی (ودیگر هیچ) در ‫۴ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۲۱ تیر ۱۳۹۸، ساعت ۰۹:۵۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶:

به نام او
اشعار حافظ همچون شهد شیرینی است که مگسان بسیاری به گرد آن جمعند!
آنکه می خواهد حلاوت این شهد را بدرستی درک نماید باید که این مگسان را به کناری نهد و خود را به منبع آن برساند!
پایدار و سرفراز باشید.

 

یکی (ودیگر هیچ) در ‫۴ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۲۱ تیر ۱۳۹۸، ساعت ۰۹:۴۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶:

به نام او
در ابتدا حافظ را بشناسیم. شاعر است یا عارف؟
می گسار است و شاهد باز یا عاشق و رهرو راه وصال؟
او را لسان الغیب لقب داده اند !!
چه کسی این لقب را به او عنایت فرموده؟!
یا چه در او و اشعارش یافته اند که لایق همچون مقام شامخی گشته است؟!
چرا که لسان الغیب یعنی سخنگوی روح القدس در عالم امکان.
آنکه کلام الهی را به زبان شعر بر خاکیان فرو می بارد!
پس این لقب و عنوان فرهی از جانب بالا به او اعطاء گشته و آنکه اینگونه عالی جاه باشد سخن از معشوق زمینی و می و بادهء انگور نگوید.
در بیت نخست شمایلی از روح الهی یا همان روح القدس در زیبا ترین حالت متصور برای صورتگر که همان شاعر است متجلی گردیده و او نیز چهرهء آن جلوه را در خیال خویش به تصویر کشیده و بر زبان شعر جاری ساخته است.
عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند
کافر عشق بود گر نشود باده پرست
تجلی روح الهی در پردهء خیال همان باده ای است که اثرات مستی آن زدودن تاریکیها و جهل و ظلمت است که سرچشمهء آن در باطن خود ماست!
بنابراین آنکه عاشق نباشد در کفر و ظلمت غوطه می خورد و خیال او عاری از روشنایی و تاریک است.
پس ای آنکه در زهد و تنزیه جسم خویش گرفتاری تا هنگامی که خیال خود را روشنایی نبخشی از ظلمت تعصب و خودبرتر پنداری خویش دست نکشی نخواهی فهمید که عارفان به دنبال چه هستند که اینگونه سر از پای نمی دانند!!
آنچه که او برای ما مقدر فرموده با رضایت و منت پذیرا گشتیم تا لیاقت آنرا کسب نماییم که نور او بر خیال ما بتابد.خود را به انوار شفا بخش او گره می زنیم تا به سمت بالا کشیده شویم!!

 

یکی (ودیگر هیچ) در ‫۴ سال و ۹ ماه قبل، چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۸، ساعت ۰۷:۲۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۹:

به نام او
دی می‌شد و گفتم صنما عهد به جای آر
گفتا غلطی خواجه در این عهد وفا نیست
دیروز که عزم رفتن از منظر ما داشت به او گفتم که وعدهء دیداری که به عاشقان خود داده ای را بجای آور و چهرهء خود را بر من آشکار کن !
گفت که این پندار از بنیاد اشتباه است و هرگز کسی با چشم سر مرا نخواهد دید!
گر پیر مغان مرشد من شد چه تفاوت
در هیچ سری نیست که سری ز خدا نیست
گر چه انسان کامل دوران راهنمای من در این راه شد ولی تفاوت چندانی نداشت زیرا که در نهایت این ذات الهی است که از درون هدایت گر ما به سوی ذات خویش است و خود اوست که در همه جلوه نموده است.
عاشق چه کند گر نکشد بار ملامت
با هیچ دلاور سپر تیر قضا نیست
عاشق خدا چاره ای جز تحمل مذلت های دنیای بیرون ندارد زیرا که در این راه چنین مقدر گردیده و هیچ سپر و راه گریزی حتی برای اولیاء او نیز وجود ندارد و همه ناگزیر از طی این مسیر صعب العبور می باشند.
در صومعه زاهد و در خلوت صوفی
جز گوشه ابروی تو محراب دعا نیست
آنانکه در خلوت صومعه ها و دیرها به عبادت و زهد و پارسایی اشتغال دارند و یا صوفیان و درویشان چله نشین و خلوت گزین که طریقت تو را می پیمایند همگان به امید کسب دیدار تو عبادت می کنند.
ای چنگ فروبرده به خون دل حافظ
فکرت مگر از غیرت قرآن و خدا نیست
ای آنکه قصد ریختن خون دل حافظ کرده ای
آیا اندیشه ای جز این می توان داشت که تمام این مصائب جز برای آن است که حافظ بیانگر سخن تو و جلوه گاه خدایی تو باشد؟!!

 

یکی (ودیگر هیچ) در ‫۴ سال و ۹ ماه قبل، دوشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۸، ساعت ۲۳:۴۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۹:

به نام او
کس نیست که افتاده آن زلف دوتا نیست
در ره گذری نیست که دامی ز بلا نیست
هیچ موجودی وجود ندارد که اسیر و به خاک افتاده در مقابل یکی از دو پرتو جلوهءجمالت و یا ذات بی مثالت نباشد.
در راه وصال تو هیچ گذرگاهی وجود ندارد که سراسر آن دام و بلا و مصیبت نباشد!
چون چشم تو دل می‌برد از گوشه نشینان
همراه تو بودن گنه از جانب ما نیست
زیرا که زیبایی چشم تو حتی از خلوت گزینان و کنج عزلت نشینان نیز دلربایی می کند چرا که تو همیشه همراه ما هستی و ما نمی توانیم از تو دوری گزینیم بنابراین گناه این مطلب از سمت ما نیست.
روی تو مگر آینه لطف الهیست
حقا که چنین است و در این روی و ریا نیست
جلوهء روی تو آینهء لطف الهی است که در تمامی موجودات منعکس گردیده است . بدون شک اینگونه است و هیچگونه شبهه و تردیدی در آن نیست.
نرگس طلبد شیوه چشم تو زهی چشم
مسکین خبرش از سر و در دیده حیا نیست
برای دیدن از چشم تو باید که اشک بسیار از دیدگان ما جاری شود ولی اکثریت چشم ها در دیدن تو درمانده و بدبخت هستند زیرا که با چشم سر و خیره می نگرند در صورتیکه این چشمان خیره سر اشکی نمی ریزند تا از میان اشک و آه جلوهء حقیقت بر آنان آشکار گردد.
از بهر خدا زلف مپیرای که ما را
شب نیست که صد عربده با باد صبا نیست
به خاطر خدا اینهمه آینهء جمالت را در مقابل دیدگان ما جلوه نده ! زیرا که همانها که تا بحال چشم ما دیده باعث گردیده که شبها چون مستان از نسیم الطاف تو عربدهء مستانه سردهیم.
بازآی که بی روی تو ای شمع دل افروز
در بزم حریفان اثر نور و صفا نیست
دوباره و دوباره ها جلوه گری کن و هستی ما را چون شمع سوزانده و نور بتابان زیرا که بدون جلوهء روی تو در محفل عاشقانت نور و صفایی نیست.
تیمار غریبان اثر ذکر جمیل است
جانا مگر این قاعده در شهر شما نیست
دلجویی از آنان که جلوهء تو را مشاهده نمی کنند تاثیراتی است که ذکر زیبایی آن جلوهء بر دلهایشان نقش می بندد .
ای جان من تو بخاطر اینکه بطور مستقیم جلوهء او را نظاره گری این آیین را نمی شناسی!

 

یکی (ودیگر هیچ) در ‫۴ سال و ۹ ماه قبل، شنبه ۸ تیر ۱۳۹۸، ساعت ۰۹:۳۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷:

به نام او
حافظ با این غزل مبانی ابتدایی عرفان را به جویندگان حقیقت می آموزد!
ابتدا سخن از این است که آتش عشق او را در دل خویش پروردن و مداومت و پایداری در این راه در نهایت تمام هستی انسان را شعل ور می گرداند و تا با تمام وجود عاشق نباشی و در آتش عشق گرفتار نگردی در حقیقت بروی تو گشوده نخواهد شد.
در این راه زهد و تقوا و همچنین عقل و خرد عواملی بیرونی هستند که در نهایت خویش تو را از دنیا و هرچه در آنست سرخورده و نالان می گردانند که راه درون در پیش گیری و به دیدار استاد درون نایل شوی!
استاد درون تو را به سمت سفر روح هدایت می نماید و نظری اجمالی به آنچه در بالاست خواهی انداخت. ولی هنوز راه به پایان نرسیده و جایگاه تو در عالم بالا تثبیت نگردیده است بنابراین باید که برگردی و توشه راه فراهم آوری زیرا هر آنچه از قبل داشتی همه سوخت و از میان رفت و ارزش و اعتباری برآن نبود . پس به دنبال آن چیزی باید بود که در آنسو به کار تو می آید.
ولی اگر زهد و تقوا و عقل وخرد در آنسو بکار نمی آید پس چه چیزی باید بعنوان توشهء راه با خود ببریم؟!
تمامی شاعران و عارفان ما تا بدینجا هدایتگر ما بودند ولی پس از آنرا مسکوت گذاشته و خاموشی پیشه کرده اند !!!
نکته در اینجاست !
هنگامی که استاد درون را یافتی دیگر به عوامل بیرونی نیازی نیست و هر آنچه که زان پس از تو به فعلیت خواهد رسید عین ثواب است و توشهء راه !!
زیرا که از بند نیک و بد رسته ای و همگام با ذات هستی به سمت بالا کشیده می شوی !
باشد که چنین سعادتی نصیب آنان که شمع راه گردیده اند شود.

 

یکی (ودیگر هیچ) در ‫۴ سال و ۹ ماه قبل، شنبه ۸ تیر ۱۳۹۸، ساعت ۰۸:۰۳ دربارهٔ سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸:

به نام او
رسد آدمی به جایی که به جز از خدا نبیند
در نگاه اول *از* حرف اضافه ای است که بودن یا نبودن آن تفاوت چندانی در معنای شعر ایجاد نمی کند ولی بسته به عمق معنا تفاوت احساس خواهد شد.
از آنجاییکه اکثریت متشرعین بر این باورند که خدا چه در این جهان و چه در جهان پس از مرگ قابل رویت و مشاهده نبوده و نخواهد بود بنابراین *از* را لازم دانسته و اینگونه معنی می کردند که آدمی به جایی می تواند برسد که با ایمان قلبی همهء آنچه هست و نیست را از جانب خداوند ببیند و به نفس مطمئنه دست یابد.
در مقابل آنانکه اندیشه و گرایش عرفانی دارند بر این باورند که خدا قابل رویت است حال با چشم سر باشد یا چشم دل ! بنابراین *از* را اضافه دانسته و حذف نمودند.
ولی اگر برای این معنی بدنبال عمق بیشتر باشیم بدین نکته می رسیم که آدمی به جایی می رسد که از منظر خدایی به جهان می نگرد .
اگر خدا را به خود آمدن یعنی جایگاه خدا شدن در نظر آوریم با *از* معنی کامل می گردد و کمال مطلب ادا می شود.
تا چه قبول افتد و چه در نظر آید!

 

یکی (ودیگر هیچ) در ‫۴ سال و ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۶ تیر ۱۳۹۸، ساعت ۱۱:۴۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷:

به نام او
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
درون سینه دلی داشتم که دسترسی به جان جانان نداشت و در این غم و درد فراق می سوخت
درون خانهء دل آتش عشقی زبانه می کشید که تمام وجود و هستی مرا شعله ور نمود و سوزاند.
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
جسم من به خاطر عدم دسترسی به آن ذات لایتناهی که روح هستی است گدازان و سوزان شد و جانم (روح من) از مشاهدهء خورشید درخشان و سوزان جمال ذات الهی سوخت .(یعنی تاب و تحمل دیدن آن عظمت و شکوه بی پایان را نداشت.)
سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع
دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
از بس دل من در سوز و گداز عشق او زبانه می کشید و اشک دیدگان من جاری بود که دل خدا مرد زمان به حال من سوخت و به دلداری من شتافت.
آشنایی نه غریب است که دلسوز من است
چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت
آن خدامرد را بواسطهء گام نهادن در راه خدا از قبل می شناختم و برایم غریبه نبود بدین خاطر بود که برای دلجویی من آمد.(یعنی رهرو راه عشق بودم و او را شناخته بودم .)
هنگامی که من از بند خودم آزاد شدم دلم که با من جدید بیگانه بود سوخت و از میان رفت.
خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد
خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت
تمام زهد و پرهیزگاری حاصل عمرم را به آب بخشیدم زیرا که در این جایگه ارزشی نداشت.
آنچه که از عقل و خرد در تمام عمر خویش داشتم در راه بدست آوردن روح باقی سوزاندم و به دور ریختم.
چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست
همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت
از دلم رها شدم و مانند پیاله ای تهی شکست.
جسم من بدون روح ماند و در حسرت روح تبدیل به خاکستر شد.
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم
خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت
ای جان جانان این قصه را کوتاه کن و دوباره مرا به دیدارت نایل کن زیرا که چشم من این دنیای ظاهری را دیگر نمی بیند و به شکرانهء دیدار تو آنرا از سر بیرون رانده است.
ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی
که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت
اینها که دیدی همه افسانه ای دور از دسترس توست حافظ سعی کن دوباره در جسم فانی خود روحی بدمی !
(پس از آن اوج نوردی خود را کوچک می انگارد تا دربند غرور کاذب نبوده باشد!)
زیرا که شب به سحر رسید و نخوابیدیم و شمع هم به پای افسانه سرایی سوخت و تمام شد.

 

یکی (ودیگر هیچ) در ‫۴ سال و ۹ ماه قبل، دوشنبه ۳ تیر ۱۳۹۸، ساعت ۰۸:۳۷ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۹۰:

به نام او
دوازده یا سیزده سال پیش بنده در جستجوی اشعار حافظ و مولوی با سایت گنجور آشنا شدم . (البته ورژن سابق گنجور زیرا که مدتی بنابر دلایلی این سایت در دسترس نبود)در آن زمان اکثر اشعار حاشیه ای نداشت و تنها یکی دو نفر بودند که مطالبی تحت عنوان حاشیه بر بعضی از اشعار نام آشنا نگاشته بودند. یکی از پرکارترین ایشان علی آقای ساقی(علی ساقی) بود که به نظر اینجانب از کتاب های مفسرین مختلف سطوری را کپی کرده و در حاشیهء شعر مذکور درج می نمودند.
در آن زمان بنده از معانی عمیق و غامض اشعار هیچگونه درکی نداشتم و تنها صورت ظاهر را می دیدم و در رقابت با علی ساقی بنده نیز نام رضا ساقی را برگزیده و از کتاب های تفسیر دیگران کپی کرده و در حاشیهء گنجور درج می نمودم تا در مراجعات بعدی معانی اشعار در دسترس خودم و دیگران علاقمند باشد!
در آن زمان بنده خود را کاملا مسلط بر فلسفهء غرب و عرفان سرخپوستی می دانستم وعرفان ایرانی را توخالی و بی مایه می پنداشتم و اشعار عارفان و شاعران ایران را سطحی و در حد می و مطرب و شاهدبازی می دیدم.
اکنون پس از گذشت سالها و آشنایی من با ادبیات و عرفان سرزمین خود که بخشی از آن را در آشنایی با دراویش و مسلک و طریقت آنان آموختم باعث گشت تا دیدگاه مرا بطور کلی دگرگون سازد و دنیای حقیر و کوچک خود را با جهان بیکران حقیقت پیوند زنم.البته این عنایت شامل حالم شد که بدون اینکه مقید به آیین و مسلکی گردم تنها نکات مثبت و کلیدی را استخراج نموده و آزادی خویش را به جذابیت های کاذب نفروشم.
آنچه که اکنون می بینم عرفان ناب در اشعار حافظ و سعدی و مولانا که فارغ از هرگونه تعلقی آتش سوزان عشق از آنان زبانه می کشد و همت آنان برای بیداری امثال ما خفتگان بدون ذره ای منیت از سرچشمهء عشق پدیدار است.
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم!!!

 

یکی (ودیگر هیچ) در ‫۴ سال و ۹ ماه قبل، یکشنبه ۲ تیر ۱۳۹۸، ساعت ۱۳:۵۸ دربارهٔ سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸:

به نام او
در مورد اینکه فرشتگان نیز قادر به اکتساب مقام و جایگاه آدمیت نیستند نکته ای هست که نیاز به شرح و بسط لازم آمد.
در واقع پاک و منزه بودن صرف و مطیع و بندگی بی غل و غش از صفات بارز فرشتگان است ولی چه چیزی باعث امتیاز و رجحان آدمی بر فرشتگان است؟
متاخرین و متشرعین گویند که اختیار آدمی عامل برتری و ممتاز گردیدن آدم به فرشته می باشد یعنی با اراده و اختیار خویش راه خدا را برمی گزیند و در این راه از پس آزمون های دشوار برآمده و لیاقت خویش را برای لقای او کسب می نماید.
لیک از دیدگاه عرفا این جاذبهء عشق است که در ذات آدمی نهادینه گشته و او را به ذات مطلق متصل می گرداند.

 

یکی (ودیگر هیچ) در ‫۴ سال و ۱۰ ماه قبل، شنبه ۱ تیر ۱۳۹۸، ساعت ۲۳:۰۸ دربارهٔ سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸:

به نام او
ما علامگان دهر چون این شعر سعدی را در دبستان از حفظ بوده ایم همواره در این اندیشه ایم که معنی آنرا نیز فهمیده ایم و از ساده ترین اشعار سعدی است !!
در صورتیکه در عین ظاهر ساده از معنایی عمیق و کلیدی برخوردار است .
ابتدا باید بدانیم که لقب حکیم متعلق به کسی است که حکمت الهی به او اعطا گردیده است و کلام او تاثیر درمانی بر تربیت روح انسانی دارد.
بدون تردید آنان که دارای لقب حکیم هستند گفتارشان پندآموز عرفانی و الهی است.مانند سخنان لقمان حکیم
حکیم ابوالقاسم فردوسی و حکیم عمر خیام و حکیم نظامی گنجوی
گرچه سعدی شیرازی حکیم نبود ولی گفتار او سراسر پند و حکمت است.
واما بعد
تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
جسم انسان بخاطر روح انسانی است که دارای ارزش و اعتبار است وگرنه این جسم بخودی خود هیچ ارزش و اعتباری ندارد.
اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی
چه میان نقش دیوار و میان آدمیت
اگر آدم همین چشم و گوش و دهان و بینی و شکل و شمایل انسانی باشد بنابراین بین نقاشی روی دیوار و مجسمه و انسان هیچ فرقی نیست.
خور و خواب و خشم و شهوت شغب است و جهل و ظلمت
حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت
خوردن و خوابیدن و خشمگین شدن و شهوترانی گمراهی و جهل و ظلمت را درپی به ارمغان می آورد. همانند حیوان زیستن باعث گردیده که از حقیقت آدم بودن هیچ فهمی نداشته باشیم.
به حقیقت آدمی باش وگرنه مرغ باشد
که همین سخن بگوید به زبان آدمیت
در این اندیشه باش که حقیقت آدم بودن را درک نمایی و در آن مسیر گام نهی وگرنه حرف زدن به زبان انسان را مرغان مقلد نیز انجام می دهند.
مگر آدمی نبودی که اسیر دیو ماندی
که فرشته ره ندارد به مکان آدمیت
ما همه می اندیشیم که در مسیر آدمیت گام برمی داریم و آدم شریف و خوبی هستیم ولی نمی دانیم که اسیر دیو خودپرستی و شهوت و آز هستیم و همیشه در حال توجیه موقعیت ها به نفع خودمانیم.
فرشتگان نیز قادر به دستیابی به جایگاه آدم نیست
اگر این درنده‌خویی ز طبیعتت بمیرد
همه عمر زنده باشی به روان آدمیت
اگر این خوی حیوانی را از خود دور کنی و به مقام آدم بودن دست یابی در جایگاه روح آدمیت جاوید زنده خواهی بود.
رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند
بنگر که تا چه حد است مکان آدمیت
آدمی به جایگاهی می تواند دست یابد که همیشه در حضور خدا باشد و به لقاء او برسد.
طیران مرغ دیدی تو ز پای‌بند شهوت
به در آی تا ببینی طیران آدمیت
پرواز پرندگان را در فضای آزادی مشاهده می کنی .
اگر خود را از شهوت خواهش های دنیوی دور کنی از این فضای بستهء زمین آزادانه به سوی بالا پرواز خواهی کرد.
نه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتم
هم از آدمی شنیدیم بیان آدمیت
من از روی بزرگواری و تکبر و منیت اینها را نمی گویم بلکه برای پند دادن حکیمانه و از روی حکمت الهی می گویم زیرا که من هم از آنکسی که به مقام آدمیت رسیده بود وصف آدم شدن را شنیدم.

 

یکی (ودیگر هیچ) در ‫۴ سال و ۱۰ ماه قبل، جمعه ۳ خرداد ۱۳۹۸، ساعت ۲۰:۲۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۵:

به نام او
این غزل آهنگ دلتنگی عاشق است که سالهای عمر خویش را در طلب معشوق سپری نموده است و در این مسیر ناگزیر از همراهی با مدعیان بسیاری بوده که هر کدام راه خویش را راه صلاح و رستگاری می شمرده اند ولی در نهایت امر باعث سرگردانی بیشتر او و اتلاف عمر در بی حاصلی گشته اند.
اکنون که شاعر همگان را آزموده مصلحت در این می بیند که تنها به درون خود بنگرد و از هر چه در بیرون است دوری گزیند . جز ظرف درون و کتاب خدا یار و همدمی نمی خواهد تا از یاران دروغین به دور باشد. به امید صعود به عالم بالا سرفراز از میان جماعت گمراه بپا می خیزد.به دنیا با تحقیر می گوید دیگر سعی در فریب او ننماید زیرا که او بندهء ابرمرد زمان خویش است همانکه توان زیر و زبر کردن چرخ گردون را دارد و اگر گله و شکایت دنیا را نزد او کند بی شک ترتیب اثر خواهد داد.
اما در نهایت تنها عنایت خداوندی است که گرد و غبار و پرده های جهالت را از دل عاشق خواهد زدود وگرنه آه و ناله و نفرین و عرور و تعصب اسلام و مسلمانی (آیین مهر و دوستی)را به پردهء جهالت مبدل می سازد.

 

یکی (ودیگر هیچ) در ‫۴ سال و ۱۱ ماه قبل، پنجشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۸، ساعت ۲۱:۱۲ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۵:

به نام او
سوختم چون بوی برناید ز من
وآتش غم روی ننماید ز من
در آتش عشق او سوخته ام بطوریکه وقتی به من می نگری این دل سوختگی از چهرهء من نمایان است.از دیدن شدت بیچارگی و جگر سوختگی من آتش غم از من روی گردان می گردد.(یعنی دلش به حال من می سوزد و از من درمیگذرد)
من ز عشق آراستم بازارها
عشق بازاری نیاراید ز من
من با عشق خود عشق به او را رونق و بازاری بخشیدم ولی او به من و عشق من اعتباری و اعتنایی نمی کند.
تا نیارم زر رخ از لعل اشک
دل ز محنت‌ها نیاساید ز من
تا از زیادی اشک و آه روی سرخ من به زردی نرسد
(زر با تشدید *ر *و کسره)دل من از دردها و رنجی که من از روی خودخواهی و نادانی به او تحمیل کرده ام آسوده نخواهد شد.
ای خیال یار در خورد آمدی
بی‌تو دانی هیچ نگشاید ز من
ای آنکه شایستهء آن بودی که یار در خیال بر تو ظاهر گردد اگر تو را نفهمم و نشناسم هیچ چیز در زندگی نفهمیده ام و در جهالت بوده ام.
گر نگیرم دربرت عذر است از آنک
بوی بیماری همی آید ز من
اگر نتوانم به شناخت تو دست یابم عذر مرا بپذیر زیرا که من گرفتار بیماری های ذهنی بوده ام و توانایی تشخیص درست نداشته ام.(در فلسفهء عرفانی ما همهء انسان ها در بیماری های خودشیفتگی و منیت گرفتارند تا آن هنگام که طبیب واقعی را می یابند و این طبیب است که او را با اسلام راستین آشنا می گرداند و از منیت ها و ظواهر می رهاند. )
دست بر سر زانم از دست اجل
تا کلاه عمر نرباید ز من
حسرت روز های عمر را می خورم که در بی اطلاعی به باد فنا سپردم و اکنون اجل نزدیک است و از آن می ترسم قبل از آنکه حقیقت را دریابم اجل مهلت ندهد و وقت به پایان آید.

 

یکی (ودیگر هیچ) در ‫۴ سال و ۱۱ ماه قبل، یکشنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۸، ساعت ۱۰:۴۷ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۹۰:

به نام او
یارم به بازار آمده‌ست چالاک و هشیار آمده‌ست
ور نه به بازارم چه کار وی را طلبکار آمدم
جهان به بازاری می ماند که همه چیز در آن عرضه می گردد و محلی است برای جلوه گری و عرضهء هنر و مصنوعات و توانایی ها
آنچه که خداوندگار در این بازار مکاره عرضه می دارد جلوه های گوناگون کمال عظمت و شکوه خداوندیست.
او در یکایک مصنوعات خویش جلوه نموده
ولی در هر برههء زمانی تنها یکی از این جلوه ها ست که ظرفیت کامل آن زمان برای جلوه گریست و از دیدگاه مولانا و در زمان او این جلوه گاه کسی جز شمس نیست .
بنابراین مولانا هدف والای خویش را از آمدن به این دنیای فانی تنها دیدار شمس می داند که جلوهء کامل خداوندی در آن برههء زمانیست.

 

یکی (ودیگر هیچ) در ‫۵ سال و ۱ ماه قبل، جمعه ۱۷ اسفند ۱۳۹۷، ساعت ۲۲:۳۴ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۸۸:

به نام او
گرچه بنده از طرفداران حضرت مولانا هستم و از اشعار الهی او حظ وافر می برم ولی باید این نکته را به خود یاذ آور شویم که خداوند انسان را آزاد آفریده است و هرگونه اندیشه ای که او را از چیزی بترساند در پی بنده کردن انسان و زنجیر تقید به پای او بستن است.و لذا می بینیم که اندیشه های متحجر در اشعار مولانا نیز پدیدار است . گرچه با این حرف ممکن است برای خود دشمنان جدی تراشیده باشم ولی حقیقت این است که ما ایرانیها بیش از حد نرمال خودشیفتگی در وجودمان هست بطوریکه سوفسطاییان یونان باستان انگشت کوچک ما نیز نمی شوند.
تفسیری در حاشیه یکی از غزلیات شمس مشاهده نمودم که کتابی را کپی کرده و بعنوان حاشیه درج نموده اند ! و شاید حاشیه نویس محترم خود نیز آن مطالب را اصلا نخوانده است و نمی داند که چه آسمان و ریسمانی را بهم بافته است.نکتهء دیگر اینکه ما ایرانیها همیشه متمایل به سوی باد موافقیم و کمتر اظهار نظری می کنیم که اندیشمندی ما را زیر سوال ببرد!
باری در آن حاشیه طویل نظریات اکهارت و مولانا مبنی بر ترویج بلاهت(گول شدن) و اینکه بهشت خداوند سرشار از ابلهان است و هرکه فنا خواهد ناگزیر از پاک کردن تمامی هارد حافظهء خویش است تا بغیر از اندیشهء او در ذهنش نماند !!
برای آنان که در مقام لاف هستند این گفتار عملیست ولی برای منی که با دل و جان این حماقت را آزموده ام تجربه ای بس مخرب بود که باعث گشت سالهای جوانی را با افسردگی و پریشان حالی سپری کنم .
خداوند به ما یک من بخشیده که آنرا متعالی کنیم نه اینکه آنرا به لجن کشیده و انکار کنیم و لاف گزاف زده و خویش را خدا بدانیم و در بدبختی و فلاکت زندگی نماییم!!! یعنی نهایت سفاهت و بلاهت را ارج نهیم و باد هوا را فخر خویش بدانیم!
یک سوال منطقی از خود می پرسیم که اگر توانستیم با خود صادق باشیم چشم ما را به حقیقت بینا می کند.
اگر من خدا باشم آیا از آفریدن موجودات حقیر و بیچاره ای که دایم در حال عجز و التماس باشند و مانند مگس مدام به من بچسبند بر خود افتخار می کنم یا به موجوداتی که قدرت و شحاعت استقلال از من را کسب کرده اند افتخار خواهم کرد ؟؟
شما خود کلاه خویش را قاضی کنید

 

۱
۲
۳
۴
۵
sunny dark_mode