گنجور

 
سید حسن غزنوی

داناست روزگار از او نیستم خجل

کز کان روزگار چو من گوهری نخاست

گفتی بگویم آنچه جزای و سزای تست

از کس مترس و هیچ محابا مکن رواست

هر چه افتدت بگوی که لؤلؤ نهاده ام

نثری که بد دروغ تر از نظم نیک و راست