گنجور

 
سید حسن غزنوی

دل من از فراق خواجه مخلص

خداوندا تو میدانی که خسته است

جمالش تا گل از چشمم ببر دست

هزاران خار در چشمم نشسته است

ز حسرت خواب از دیده گشادست

ز غصه آب در حلقم ببسته است

ز رحمتهاش گر یابم نصیبی

ز زحمتهای ما او نیز رسته است

ز حالم هر که پرسد زود گویم

که از پیش خران عیسی برسته است

بحمدالله که در عهدش درستست

همان دل کز فراق او شکسته است

همای ظل او گسترده بادا

که چون خورشید بر عالم خجسته است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode