گنجور

 
سید حسن غزنوی

خه خه که چو بوالعجب نگاری

یارب که چه دلفریب یاری

در بزم چو کبک در خرامی

در رزم چو باز در شکاری

در میدان است گوی حسنت

وقتست که می کنی سواری

سوگند خوری که بی تو شادم

سوگند مخور که استواری

ای روی نکو بسی نمانده است

تا هر چه بتر برویم آری

در کار تو من چنین و آنگه

هر دم گوئی که در چه کاری

ای شمسه نیکوان چه گویم

تا خاطر خویش بر گماری

بر من شمر ار نباشدت رنج

تا کی دو سه بوسه شماری

نی نی غلطم مرا بحل کن

تو بوسه کم بها نداری

با صبر ضعیف و عقل سستم

هر دم گوئی بر وی خواری

ای عقل بپای تا چه مرغی

وی صبر بیار تا چه داری

گر بی خبری ز من عجب نیست

کز خوی خودت خبر نداری

 
 
 
مسعود سعد سلمان

با نصرت و فتح و بختیاری

با دولت و عز و کامگاری

سلطان ملک ارسلان مسعود

بنشست به تخت شهریاری

دولت کردش به ملک نصرت

[...]

سنایی

انصاف بده که نیک یاری

زو هیچ مگو که خوش نگاری

در رود زدن شکر سماعی

در گوی زدن شکر سواری

مه جبهت و آفتاب رویی

[...]

انوری

ما را تو به هر صفت که داری

دل گم نکند ز دوستداری

هردم به وفا یکی هزارم

گرچه به جفا یکی هزاری

هیچت غم هیچ‌کس ندارد

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از انوری
جمال‌الدین عبدالرزاق

روح الله با تو خرسواری

روح القدست رکاب داری

از مطبخ تو سپهر، دودی

وز موکب تو زمین، غباری

در شرح رموز غیب گویت

[...]

خاقانی

تا بیش دلم خراب داری

دل بیش کند ز جان‌سپاری

ای کار مرا به دولت تو

افتاد قرار بی‌قراری

دل خوش کردم چنین که دانی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه