گنجور

 
سید حسن غزنوی

ای چهره تو بهار جانم

وی از تو شکفته بوستانم

نقش تو برسته پیش چشمم

نام تو بمانده برزبانم

راز تو بگو که با که گویم

حال تو بگو که از که دانم

از وصل حقیقتی چو ماندم

مپسند که همچنان بمانم

دستوری ده وصال خود را

تا نفریبد زمان زمانم

بی خواب همی خیال جویم

با این همه هم خوش از جهانم

ای سوز فراق تو یقینم

وی ساز وصال تو گمانم

دستی که نمی رسد چه یازم

تیغی که نمی برد چه رانم

تن خرسند است اینکه گه گه

گرد غم از آب می نشانم

تا دلخوشی کند نماند

در معرض خوش دلی روانم

با این همه درد کز تو دیدم

آنم که تو دیده همانم

بردیده نشانم از عزیزی

آنرا که به تو دهد نشانم