گنجور

 
مجد همگر

خدایگانا با آب معجزات بنانت

بشست گیتی جادو کتاب نیرنجی

به دست حکم تو در روز و شب چو مهره نرد

دو لشکرند یکی رومی دگر زنجی

به یک دو دست که با تو نماند توبت کرد

به دست تو فلک هشت تو ز شش پنجی

تو شاه عرصه ملکی و دیگران هستند

همه زبون عری چون شهان شطرنجی

از آسمان نپذیرد سلاح دار درت

درست مغربی خور به رسم پارنجی

مرا زخوف عتابی که شاه فرموده ست

گرفت رنگ ترنج این عذار نارنجی

شنیده ام که سلیمان به هدهدی که نیافت

عتاب کرد به آئین بند فرهنجی

تو گرچه وارث اوئی ازان بزرگتری

که از جنابت مرعی که کم شود رنجی

نگر که راست زبان یابیم چو شاهینی

اگر مرا به ترازوی صدق برسنجی

اگر ز حلم کنم یاد حلم را کوهی

وگر ز عفو برم نام عفو را گنجی