گنجور

 
مجد همگر

خدایگانا آنی که شمع دولت تو

چراغ و مشعله چرخ را کند روشن

چو شمع بر تن من نعمت تو بر توست

نطاق و جبه و دستار تا به پیراهن

حکایت شب دوشین و شمع و طشت طلا

که کرد همره این تیره رای شاه زمن

ز رشک شعله نورش که بر فلک می رفت

هزار بار فزون سوخت ماه را خرمن

ز روشنائی او شد چو بزم کیخسرو

سرای بنده که بد تیره چون چه بیژن

شبم که بود چو امید دشمنت تاریک

به دولت تو چو روز و دلت بشد روشن

کنون ز حسرت آن بارگه که باقی باد

همی گدازد و می ریزد اشک در دامن

هوای گلشن و دیدار شاه می طلبد

که خوش بود رخ زیبا و شمع در گلشن

لگن نفاست جوهر نمود و کرد ابا

ز خانه ای که ز سنگ اندر او بود هاون

چو جنس خویش ندید و ز جفت ماند جدا

شکسته خواست شد از غایت عنا و حزن

ز من معاودت طشت خانه می طلبد

چنانکه میل جواهر بود سوی معدن

بماند شمعش در بنده خانه فی الجمله

ولیک باز سوی طشت خانه تاخت لگن