گنجور

 
مجد همگر

که رساند به سمع خسرو عصر

قصه ای از من غریب فقیر

گوید ای در خرد دقیق نظر

گوید ای در هنر عدیم نظیر

گوید ای در جهان به جود خبر

گوید ای در زمان به ذهن خبیر

گوید ای نزد همت و قدرت

اوج کیوان و قصر مهر قصیر

گرچه خواند صحیفه اسرار

رای عالی ز روی لوح ضمیر

لیک نوعی بود ز سلوت دل

گر کنم شمه ای از آن تقریر

بنده بوده ست سالهای دراز

در فراز و نشیب عالم پیر

گاه اندر گشایش دولت

گاهی اندر کشاکش تقدیر

گاه چون ماه در محاق و کسوف

گاه چون شاه در سرور و سریر

گه ز قصد حسود در تشویش

گه ز قول حقود در تشویر

گه چو شیاد سغبه زنبیل

گه چو طرار بسته زنجیر

گاه همچون ملک در اوج نعیم

گاه چون دیو در حضیض سعیر

ننگرستم در آن وبال و شرف

از مروت در این جهان حقیر

همه افسانه بود و باد و هوس

این حکایت که کرده شد تفسیر

نه در آن دولتم غرور و فرح

نه درین محنتم فغان و نفیر

بر درت مانده ام به پیرانسر

تشنه لب در کنار بحر قعیر

شد مبدل مرا نهاد و مزاج

تیر شد چون کمان و قیر چو شیر

ترسم آن روز قدر من دانی

که به زندان خاک باشم اسیر

من پذیرفتم از خدای ترا

به دعا و ثنا شب و شبگیر

تو ز بهر ثواب روز جزا

از خدای جهان مرا بپذیر

سازگاری تو با وضیع و شریف

پایمردی تو با صغیر و کبیر

کارم از دست رفت کارم ساز

پایم از جای رفت دستم گیر