گنجور

 
مجد همگر

به فال فرخ و پیروز بخت و طالع سعد

چو مه برآمد شه زاده بر سریر سرور

چراغ دوده سلغر که نور طلعت او

کند فروغ رخ آفتاب را مستور

جم دوم عضدالدین پناه ملک عجم

که هست درگه عالیش قبله جمهور

خجسته سعد ابی بکر کش کمینه غلام

فزونتر است به حشمت ز قیصر و فغفور

ز نور رویش شد دشت همچو خرمن ماه

ز فر پایش شد تخت همچو پایه طور

فلک دو تا شد و از مهر بوسه دادش پای

نثار کرد کواکب چو لولو منثور

برای نزهت بزم طربسرایش را

نهاد در بر ناهید آسمان طنبور

زهی به قدر و شرف طیره سپهر و ملک

خهی به علم و سخا غیرت جباب و بحور

توئی که لفظ تو گوهر دهد به جای سخن

توئی که لطف تو جان پرورد به وقت حضور

توئی که خدمت تو هست جسم ها را جان

توئی که طلعت تو هست چشم ها را نور

به هر کجا که کنی حکم اختران محکوم

به هر کجا که کنی امر آسمان مامور

ز گرد راه تو سازند کحل دیده چرخ

ز خاک پای تو یابد عبیر گیسوی حور

سرای فتنه ز تهدید تو شود ویران

جهان امن به تائید تو شود معمور

مخالفان تو خود نیستند و گر هستند

شوند جمله به شمشیر قهر تو مقهور

جهان پناها یمن زفاف خرم تو

نهاد در چمن آئین و رسم نزهت و سور

هوای صافی بر وفق این سرور و فرح

دهد به ریحان آثار عنبر و کافور

ز بس نشاط و طرب آب در مسام درخت

گرفت خاصیت و طبع راوق انگور

به رقص درشد سرو سهی چو شاهد مست

اصول یافت چو قول و غزل نوای طیور

به عمر باقی و عیش هنی و دولت شاه

نوشت کاتب علوی به نام تو منشور

به وصف ذات تو چون عقل کل شود عاجز

به نزد عقل مگر عجز من بود معذور

به از دعا نبود خاصه از دم چو منی

که در ستایش این خاندان بود مشهور

ز کنه وصف تو چون قاصر است فکرت من

چه عیب خیزد اگر معترف شوم به قصور

ترا به دولت شاه جهان خدای جهان

دهاد عمری چون دور چرخ نامحصور

به چشم نیک نظر کن به حال نزدیکان

که باد چشم بد از چهره کمال تو دور

مرا به دولت خویش از عنایتت صیانت کن

که دولت تو مصون باد از اختلال و فتور