گنجور

 
مجد همگر

خدایگانا رایت به یک دقیقه فکر

ز کار مشکل ایام بند بگشاید

گهی به اشک قلم گرد فتنه بنشاند

گهی به چشمه کلک آب ملک بفزاید

چگویم از قبل بنده ایکه مدت عمر

بر این بود که برآن آستان بیاساید

ز روی خدمت و اخلاص از جواهر طبع

عروس مدح ترا گوش و گردن آراید

دو سال بیش که در جستجوی این دولت

سه چار عرصه اقلیم را بپیماید

به دست بوس رسد و آرزو جمال دهد

به حضرت آید و مقصود چهره بنماید

هنوز رومی طبعش حریر می پوشد

هنوز هندوی کلکش عبیر می ساید

هنوز وقت نشد تا که خرقه ای پوشد

به گوشه ای خزد و لقمه ای همی خاید

هنوز کان ضمیرش گهر همی بخشد

هنوز بحر ثنایش درر همی زاید

اگر ز بنده به گستاخیئی نیفتد حمل

هنوز کار حساب و رکاب را شاید

سئوالکی ست رهی را به گاه نهضت و کوچ

چو کوس فتح تو گوش سپهر بگزاید

چه چاره خیزد چون دست حیرتش ایام

عنان دل زکف اختیار برباید

ز گرد موکب میمون به دیده سرمه دهد

دگر ز تربت تبریز جان نفرساید

مراد بنده همین بندگیست در هر حال

مراد خواجه دنیا و دین چه فرماید