گنجور

 
مجد همگر

فرخ همای دولت و سعد سپهر ملک

ای آنکه سایه ات به جهان فربهی دهد

در سایه مبارک شاه جهان ترا

اقبال و بخت و دولت و تاج و مهی دهد

هرجا که موکب تو شبیخون برد ظفر

با باد مرکبان ترا همرهی دهد

دور سپهر هر چه تو رغبت کنی کند

دست زمانه آنچه تو فرمان دهی دهد

گر پرتوی ز رای تو بر جرم مه فتد

حالی هلال یکشبه را فربهی دهد

از هول آتش سر تیغ تو سیر چرخ

تن در گریز و شعبده روبهی دهد

هر حامله که نور سنانت فتد بر او

ناگه به چشم های جنینش اکمهی دهد

خورشید خنجرت ز سر سمت معرکه

شبهای عمر خصم ترا کوتهی دهد

تاثیر ماه رایت تو روی خصم را

در بوستان معرکه رنگ بهی دهد

دشمن گر از دریغ دمی سرد برکشد

فصل تموز را صفت دی مهی دهد

شاها امید هست مراکز قبول تو

اقبال طالع بد ما را بهی دهد

دارند چشم آن دل و گوشم که لطف تو

یک لحظه گوش و دل به حدیث رهی دهد

در بزم عشرت این فلک آبگینه رنگ

دورم همه ز شیشه و جام تهی دهد

دانی که بنده پرده دریده ست همچو گل

از بسکه دل به قد چو سرو سهی دهد

اندوه عشق خیمه زند بر در دلش

هر کس که دل به عشق بت خرگهی دهد

عقل از طریق عشق به صد مرحله ست دور

هر تن که دل به عشق دهد ز ابلهی دهد

از پای پیل حادثه گر دست گیریم

بر عرصه مراد سپهرم شهی دهد

جز باد صبح کیست کسی کو به شرح و بسط

شه زاده را ز قصه من آگهی دهد