گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
مجد همگر

سر آن ندارد این دل که ز عشق سر ندارد

سر عشق می نگیرد به خودم نمی گذارد

چو تنوره ئیست ز آتش تن من ز گرمی دل

خنک آن تنی ست باری که دلی چنین ندارد

اگر از سر هوائی نفسی زنم به شادی

دل غم پرست بر من همه شادئی سرآرد

من و مجلس غم اکنون که ز بزم شادمانی

نه دلم همی گشاید نه میم همی گوارد

سر عاشقی ندارم به خدا ولیکن این دل

همه راه عشق پوید همه تخم مهر کارد

جگرم گداخت وآمد ز ره دو دیده بیرون

چکند دو دیده اکنون که سرشک خون نبارد

چکنم که راز عشقت ز کسی نهفته دارم

که سرشک خون به سرخی همه بر رخم نگارد

نفسی که می شمارم ز شمار زندگی نیست

به چنین صفت مرا خود که ز زندگان شمارد

چه امید در تو بندد تن و جان و من چو چشمت

لطفی نمی نماید نظری نمی گمارد

ز تو چشم حقگذاری دل بنده خود ندارد

که تو خود دلی نداری که حق کسی گذارد