گنجور

 
اهلی شیرازی

ذوق دیدار تو در جان بلاکش باشد

راحت کعبه پس از زحمت ره خوش باشد

حاجت سوختنم نیست چه دورم ز لبت

ماهی از آب چه شد دور در آتش باشد

با پریشانی خود شادم از آن می‌ترسم

که ز من طبع شریف تو مشوش باشد

دیدهٔ پاک من اندیشه ز دوزخ نکند

غم از آتش نخورد سکه چو بی‌غش باشد

اهلی آن شوخ اگرش مهر و وفا نیست مرنج

مردمی کم طلب از هرکه پریوش باشد