گنجور

 
اهلی شیرازی

ذوق دیدار تو در جان بلاکش باشد

راحت کعبه پس از زحمت ره خوش باشد

حاجت سوختنم نیست چه دورم ز لبت

ماهی از آب چه شد دور در آتش باشد

با پریشانی خود شادم از آن می‌ترسم

که ز من طبع شریف تو مشوش باشد

دیدهٔ پاک من اندیشه ز دوزخ نکند

غم از آتش نخورد سکه چو بی‌غش باشد

اهلی آن شوخ اگرش مهر و وفا نیست مرنج

مردمی کم طلب از هرکه پریوش باشد

 
 
 
مجد همگر

تا سر زلف تو شوریده و سرکش باشد

کارمن چون سر زلف تو مشوش باشد

عشقت آن خواست که در راه تو تا جان دارم

بار عشق تو بر این جان بلاکش باشد

تا کمان تو بود ابرو و تیرت مژگان

[...]

حافظ

نقدِ صوفی نه همه صافیِ بی‌غَش باشد

ای بسا خرقه که مُستوجبِ آتش باشد

صوفیِ ما که ز وِردِ سحری مست شدی

شامگاهش نگران باش که سرخوش باشد

خوش بُوَد گر محکِ تجربه آید به میان

[...]

جامی

باده چون بی غش و ساقی چو پریوش باشد

دعوی توبه درین وقت چه ناخوش باشد

صفت جام جهان بین که حکیمان گویند

رمزی از جام بلور و می بی غش باشد

مدعی گر نخورد می بگذارش که مدام

[...]

اهلی شیرازی

هر پسر را که بود آب رخ از دولت تیغ

پیش ارباب نظر چون زر و کش باشد

خوش بود گر پسران دست بدارند از ریش

تا سیه روی شود هر که در او غش باشد

شیخ بهایی

نقد صوفى نه همین صافى بی‌غش باشد

اى بسا خرقه که شایسته‌ى آتش باشد

صوفى ما که ز ورد سحرى مست شده

شامگاهش نگران باش که سر خوش باشد

خوش بود گر محک تجربه آید به میان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه