گنجور

 
قاآنی

بهادر شه ای شهریاران ‌غلا‌مت

قضا و قدر هردو در اهتمامت

به خاصان درافتاده غوغای عامی

ز ادراک خاص و ز انعام عامت

جهان آفرین زافرینش ندارد

مرادی دگر جز حصول مرامت

برون بود نه چرخ از جمع امکان

اگر بود همپایه با احتشامت

به دوزخ‌ گریزند ارباب تقوی

کشند ار به فردوس شکل حسامت

به پیش رواق توگردون خضرا

گیاهیست روینده از طرف بامت

نیم قایل شرک لیکن درآید

پس از نام یزدان بهر خطبه نامت

به ایوان طرف را به میدان شغب را

قیام از قعودت قعود از قیامت

ز رفعت‌ کند منع تدویر گردون

سنان رماح و قباب خیامت

به عالم درونی و از عالم افزون

چو مضمون وافر زمو جزکلامت

چو در حضرت قدس صف ملایک

صفوف سلاطین به صفّ سلامت

اگر هفت دریا شود جمله ‌گوهر

به هنگام بخشش نیابد تمامت

وگر دست رادت عطا وام دادی

زمین و زمان بود در زیر وامت

کجاگشت عزمت مصمّم به یاری

که حالی نگردید گردون به کامت

کجا آهوی رافتت ‌کرد جولان

که حالی نشد شیر درنده رامت

ژحل لحظه‌یی دورگردون‌کند طی

دهد سیرش از اَبَرَش تیز کامت

تعالی‌الله ای برق تک خنگ دارا

که‌نقش‌است نصرت به زرین ستامت

تو آن باد سیری ‌که هنگام جولان

بود درکف باد صرصر زمامت

بدانسان‌که روی زمین می‌نوردی

اگر سوی‌ گردون شود یک خرامت

به یک لحظه پویی ز نه چرخ برتر

اگر دست دارا نگیرد لجامت

به هر قطره‌کالای صدگنج بخشد

به گاه کرم دست همچون غمامت

هنوز آسمان پنبه درگوش دارد

ز افغانِ افغان به غوغای جامت

هنوز از وغازان زمین لاله روید

ز خونریزی خنجر لعل فامت

هنوز است صحرا و هامون مغربل

ز آسیب پولاد پیکان سهامت

اگر پای عفوت نبُد در میانه

برانگیخت دود از جهان انتقامت

بود بر یمین مایهٔ مرگ تیغت

بود بر یسار آیت عیش جامت

خرد فتنه اندر زوایای عالم

برآید چو نیلی پرند از نیامت

الا تا مُدام آورد شادمانی

بود شادمانی مدام از مدامت

نه جز در رواق ریاست نشستت

نه جز بر سریر کیاست مقامت