گنجور

 
صابر همدانی

اگر فکر دل زاری نکردی

به عمر خویشتن، کاری نکردی

تو را از روز آزادی چه حاصل؟

که رحمی بر گرفتاری نکردی

نچینی گل ز باغ زندگانی

گر از پائی برون، خاری نکردی

تو را زآن رنجه می‌دارند اغیار

که هرگز خدمت یاری نکردی

ستمگر، بر سرت ز آن شد مسلط

که خود دفع ستمکاری نکردی

کسی در سایهٔ لطفت نیاسود

به گیتی کار دیواری نکردی

سزاوار از تو باشد حق‌شناسی

چرا کار سزاواری نکردی؟

شدی مغرور روز روشنی چند

دگر فکر شب تاری نکردی

ز مردم هرگز آزادی نبینی

اگر بر مردم، آزاری نکردی

بود حال تو پیدا نزد (صابر)

به ظاهر گرچه اظهاری نکردی