گنجور

 
صابر همدانی

تو را گر هست واجب بهر قتل من کمر بستن

مرا ممکن نمیباشد ز رخسارت نظر بستن

چه گویم وصف خط عارضت را؟ چون تو میدانی

نمیآید ز من پیرایه بر دور قمر بستن

توان با رشتهٔ الفت به هم پیوست عالم را

چنان کز رشته‌ای ممکن بود عقد گهر بستن

در آن معبر، که سائل راست دست از آستین بیرون

بود از بخل قارونی گره بر سیم و زر بستن

چه می‌نازی بر آن یاری که ننگین می‌کند نامت؟

ز نادانی بود، دل بر درخت بی‌ثمر بستن

زبان برهان قاطع گر نیارد در بر دشمن

چه دارد برتری از تیغ چوبین بر کمر بستن؟

مرا عار از لباس کهنه نبود، لیک گردون را

چه نذری باشد از این کهنه بر شاخ شجر بستن؟

زدل (صابر) نخواهد کرد بیرون مهر یاران را

کجا ز آیینه می‌آید بروی خلق در بستن؟