گنجور

 
حاجب شیرازی

خون من گر خورد آن نوش دهن نوشش باد

دل بخون همه آلوده لب نوشش باد

مهر و مه عکس رخ و قامت دلجویش بود

روز و شب آینه زلف بناگوشش باد

ساخت از شمس و قمر آینه طلعت خویش

آفرین بر هنر و زیرکی و هوشش باد

زلف بر دوش بیفکند که از قدرت حسن

بار دلهای پریشان همه بر دوشش باد

دامن عصمت آن کس که ز گل پاکتر است

یاد وصل تو شب و روز در آغوشش باد

خون عاشق به ستم ریختن انصاف نبود

یارب این کینه دیرینه فراموشش باد

در کمین کیست که از آه کند رنجه تنت

بسر تیر قضا زلف زره پوشش باد

هر که چون شمع نخواهد که تو روشن باشی

در غمام ابدی افتد و خاموشش باد

کاوس دهر که سودا به دهرش بفریفت

روی تو آتش و خال تو سیاووشش باد

آنکه فریاد کس او را نرسد هیچ بگوش

پند «حاجب » چو در آویخته گوشش باد