گنجور

 
حاجب شیرازی

ماه در، ابر بماند چو رخت جلوه نماید

غیر خورشید کسی حسن تو جانا نستاید

یار اگر غیر گشاید در تزویر ببندد

ور ببندد، ره انصاف بقدرت بگشاید

جر اثقال بود حسن تو، بی شبهه و دل را

گر بود کوه گران سنگ چو کاهی برباید

بس عجب دارم از آن کس که به دوران تو میرد

زانکه دیدار، تو جان پرورد و عمر فزاید

صلحِ کل ، نزع و صلاح از همَمِ عالیِ خود کن،

کاین چنین همت مردانه ز شخص تو برآید

عارضت آینه مهر و مه ار نیست لبت چیست

زنگ ز آئینه دلها بنگاهی بزداید

مگس نحل ز گل گو بپرد، باز پس آید

هر که با، پا رود از کوی تو بی شک به سر آید

ای گل واحد گلزار حقیقت که به عالم

بلبلی نیست ، که جز حمدِ تو مدحی بسراید

آنکه در پرده پندار نهان بود چو «حاجب »

برقع از روی براندازد و خود را بنماید