گنجور

 
حاجب شیرازی

در عدم آئینه بودم روی یار خویش را

دادمی در جان و دل منزل نگار خویش را

خویش را کردم بصورت چون گدا، زان رو فزود

بختم از شاهان بمعنی اعتبار خویش را

در حریم یار نپسندم شود محرم رقیب

کی دهد صیاد، بر دشمن شکار خویش را

ساقیا در آب بسته آتش سیال ریز

بشکنم تا از یکی ساغر خمار خویش را

شاهباز عالم قدسم نیم زین خاکدان

آشیان زین پس کنم دار و دیار خویش را

آستین از پیش اشک دیده بر گیرم اگر

رشک جیحون می کنم از خون کنار خویش را

در شعار جنگ می باشند مردم روز و شب

لیک من صلح و صفا کردم شعار خویش را

لوک مست سر قطارم باردار و خار خوار

زان نهادم د رکف جانان مهار خویش را

هر بهاری را خزانی هست «حاجب » در قفا

من به عالم بی خزان بینم بهار خویش را

 
 
 
سعدی

وه که گر من بازبینم روی یار خویش را

تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را

یارِ بارافتاده را در کاروان بگذاشتند

بی‌وفا یاران که بربستند بار خویش را

مردم بیگانه را خاطر نگه دارند خلق

[...]

همام تبریزی

ما به دست یار دادیم اختیار خویش را

حاصلی زین به ندانستیم کار خویش را

بر امید آن که روزی کار ما گیرد قرار

سال‌ها کردیم ضایع روزگار خویش را

ریختی خون دلم شکرانه بر جان من است

[...]

امیرخسرو دهلوی

باشد آن روزی که بینم غمگسار خویش را

شادمان یابم دل امیدوار خویش را

شد دو چشمم ز انتظارش چار در راه امید

چار جانب وقف کردم هر چهار خویش را

شاید ار بر خاک خسپم همچو گل پر خون کنار

[...]

سیف فرغانی

ای بچشم دل ندیده روی یار خویش را

کرده ای بی عشق ضایع روزگار خویش را

کعبه رو سوی تو دارد همچو تو رو سوی او

گر تو روزی قبله سازی روی یار خویش را

عشق دعوی می کنی، بار بلا بر دوش نه

[...]

امیرعلیشیر نوایی

هرگه از تب زرد یابم گلعذار خویش را

در خزان رو کرده بینم نو بهار خویش را

در عرق افتد چو جسم ناتوانش بنگرم

غرقه بحر بلا جان نزار خویش را

از حرارت چون شود نازک تنش در اضطراب

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه