گنجور

 
حاجب شیرازی

مطبوع اگر که مال بود جان اگر عزیز

این هر دو را به پای یکی مرد فرد ریز

در صد هزار مصر عزیزی، از آن تو راست

یوسف به دل غلام و زلیخا به جان کنیز

دنیا عجوزه ایست نیرزد نگاه را

آرد عروس کاوس و پرویز اگر جهیز

از جعد مشگبار تو خیزد مگر نسیم

که هر سحر عبیر فشانست و مشگ بیز

با ترک چشم مست تو، ابرو، بناز گفت

کندی مکن که تکیه گه تست تیغ تیز

برچیده مرغ همت ما دانه ها درشت

چون شد درشت دانه هم از ماست خورد و ریز

بر اعتدال قد تو از سرکشی سزد

تا، سرو، را بنشانی بپای خیز

از نور صبح، ظلمت شب رفع شد، ندیم

برخیز و می بریز که برخواست رستخیز

کاسد متاع حسن به عهد تو شد چنانک

صد یوسف و بشیر نیرزد به یک عزیز

«حاجب » به عین فقر مریز آبروی خویش

بر پای هر مخنث بی آبروی هیز

 
 
 
انوری

آزرده رفت مانا تاج‌الزمان ز ما

زیرا که وقت رفتن رفتم نگفت نیز

اسراف از او طمع نتوان داشت شرط نیست

لفظش درست و مرد حکیمست و در عزیز

فلکی شروانی

چون خشم او شود گه کین و ستیز تیز

گردون کند نفیر که ای رستخیز خیز

جهان ملک خاتون

دیگر چه فتنه می کند این باد مشک بیز

گر عاقلی دلا به سوی بوستان گریز

از باد صبحدم به چمن بین شکوفه ها

بنشین به زیر آن و شکوفه به سر بریز

ای نور هر دو دیده بینا ز روی لطف

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه