گنجور

 
حاجب شیرازی

حسن تو را، آفتاب و ماه ندارد

فر و شکوه تو پادشاه ندارد

ای شه انجم طلایه دار سپاهت

غیر تو شاهی چنین سپاه ندارد

راست بپیمود هر که راه تو باشد

کجرو محض است، هر که راه ندارد

تیره گی موی و روشنائی رویت

روز سپید و شب سیاه ندارد

شبهه کند آنکه شه نداند و مه را

شاهی و ماهی کس اشتباه ندارد

خشک شود زمزم اوفتد حجر، از جای

کعبه اگر حرمتت نگاه ندارد

رست گیاهی اگر ز گلشن قدرت

هیچ گلی شأن آن گیاه ندارد

هستی عالم تو را طفیل وجود است

غیر تو کس این جلال و جاه ندارد

حب کله داریت ز، سر رود ای خصم

کله دانا غم کلاه ندارد

دزد، ولی شد به اهل دل به همه باب

دزد چنین برگه و گواه ندارد

کوهی اگر کاه را به وزن که اینجا

کوه گران قدر پر کاه ندارد

نیست پناهی بجز خدای کسی را

گرسنه روی زمین پناه ندارد

خام طمع را، بگو که پختگیم سوخت

آتش دل غیر دود آه ندارد

دید ثواب از حجاب و هم برآمد

«حاجب » ما غیر از این گناه ندارد