گنجور

 
حاجب شیرازی

در، بند توام ای بت تجریش به دربند

بخرام به دربند ببین خسته در، بند

انگشت تو، بر قفل مهمات کلید است

زان باز بود، بر رخ تو، هر درو دربند

از فیض تو تجریش و جماران و دزاشیب

بهتر بود از بلخ و بخارا، و سمرقند

فیض ارطلبی در، ره روحانی ما آی

با روح خدا، تاکه شود، روح تو پیوند

کاهی اگر از کوه وقار تو بسنجد

زانو، بر آن کاه زند کوه دماوند

ور، نام تو، بر سینه الوند نویسند

هر صبح کند سجده دماوند به الوند

گر نور خدا تافت به تصدیق تو در طور

بگذشت ز البرز و دماوند خداوند

بگذر سوی پس قلعه فضول ار بگذارد

تا شاه نداند تو کجائی و چه و چند

از قلهک و زرگنده گذر سوی خلد زیر

ور چنده دروس نگر خرم و خورسند

«حاجب » پی سیر است همه ساله به شمران

دروازه به دروازه و دربند به دربند

 
 
 
کسایی

ای آنکه جز از شعر و غزل هیچ نخوانی

هرگز نکنی سیر دل از تُنبُل و ترفند

زیبا بود ار مرو بنازد به کسایی

چونانکه جهان جمله به استاد سمرقند

امیر معزی

اَلمِنهٔ لله که به‌ اقبال خداوند

شادند چه بیگانه و چه خویش و چه پیوند

المِنهٔ لله که مرا زهرهٔ آن است

کایم گه و بیگاه به‌نزدیک خداوند

المنهٔ لِلّه‌ که هم آخر بِبَر آمد

[...]

سوزنی سمرقندی

از قصه دوشینه من تا که خداوند

آگاه شود می‌بسرایم سخنی چند

دوشینه مرا انده آن نامده فرزند

بربست به صد بند و فرو داشت به صد بند

تا صبح به من خیل خیالات فرستاد

[...]

خاقانی

لطف ملک العرش به من سایه برافکند

تا بر دل گم بوده مرا کرد خداوند

دل گفت له الحمد که بگذشتم از آن خوف

جان گفت له الفضل که وارستم ازین بند

چون کار دلم ساخته شد ساختم از خود

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه