گنجور

 
حاجب شیرازی

اوست مولی که ز قید غمت آزاد کند

اوست اعلا که خرابی تو آباد کند

اوست سلطان به حقیقت که به دستوری عقل

مملکت را تهی از ظلم و پر از داد کند

ای که از خنجر خونریز تو خونهاست هدر

چون پسندی که زبیداد تو کس داد کند

میل استادی لقمان و فلاطون نکند

آنکه شاگرد تو از حکمتش استاد کند

گر جهان گشت خراب از ستم و ظلم چه باک

رند، و سرمست و خراباتیش آباد کند

دولت سرمد و ملک ابدت داد خدا

بی خبر تفرقه در ملک خداداد کند

دادگر غیر خدا نیست خدا را دریاب

خیره آنست که از عدل خدا، داد کند

آنکه یادش نرودروز و شب از خاطر ما

چه شود گر، زمن سوخته دل یاد کند

دل بدنیا مده و عشوه او خیره مخر

این عروسیست که خون در دل داماد کند

صلح و انصاف و مواسات و مواخات تمام

چار، رکن است که معمار تو بنیاد کند

«حاجب » از عشق تو خواهد هنر و طبع سلیم

تا که از حسن بتان قلب جهان شاد کند