گنجور

 
حافظ

پدید آمد رسوم بی وفایی

نماند از کس نشان آشنایی

برند از فاقه نزد هر خسیسی

کنون اهل هنر دست گدایی

کسی کـ‌او فاضل است امروز در دهر

نمی بیند زغم یک دم رهایی

ولیکن جاهل است اندر تنعم

متاع او چو هست این دم بهایی

وگر شاعر بگوید شعر چون آب

که دل را زآن فزاید روشنایی

نبخشندش جویی از بخل و امساک

اگر خود فی المثل باشد سنایی

خرد در گوش هوشم دی همی گفت

برو صبری بکن در بینوایی

قناعت را بضاعت ساز و می‌سوز

در این درد و عنا چون بی‌نوایی

بیا حافظ به جان این پند بشنو

که گر از پا درافتی با سر آیی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode