گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
حافظ

حمد بی‌حدّ و ثنای بی‌عدّ و سپاس بی‌قیاس خداوندی را که جمع دیوان حافظان ارزاق به پروانهٔ سلطان ارادت و مشیّت اوست. بی‌مانندی که رفع بنیان سَبْع طِباق نشانهٔ عرفان حکمت بی‌علّت اوست. حکیمی که طوطی شکرخای ناطقهٔ انسانی را در محاذات آیینهٔ تأمّلِ عَرایِسِ معانی، به ادای دل‌گشای «اِنَّ مِنَ البَیٰانِ لَسِحْراً» گویا کرد. علیمی که بلبل دستان‌سرای خوش نوای زبان را در قفس تنگِ دهان، به قوّت اذهان در ترنّم و تَنَغُّمِ «إِنَّ مِنَ الشِّعرِ لَحِکْمَةً» آورد.

آن بنده‌پروری که زبان در دهان نهاد

درّ کلام در صدف هر زبان نهاد

جان را ز لطفِ عَذْب، غذایی لطیف داد

دل را مُفَرَّحی ز سخن در بیان نهاد

در بحرِ سینه، دُرّ معانی بپرورید

دَر کانِ طبع، لعلِ سخن، بی‌کران نهاد

و جواهر منظومِ صلوات بی‌نهایات، و زواهر منثورِ تحیّات بی‌منتهی و غایات نثار روح پر فتوح و صدر مشروحِ زبان‌آوری که ندای جان‌فزای «أَنَا أَفْصَحُ العَرَبِ وَ العَجَمِ» بِمَسامِعِ سَکَنةِ مَضَلّةٍ غَبْراءَ و سَفَرةِ مَظَلّةٍ خَضْراءَ رسانید، و از شمیم نسیم روح‌پرورِ «إِنَّ رُوحَ القُدُسِ نَفَثَ فِی رُوعِی» مشام جان زنده‌دلان در دو جهان معطّر و مُرَوّح گردانید، و سر زلف عروسان سخن را به دست‌یاری «أَلا اِنِّي أُوتیتُ القُرْآنَ وَ مِثْلَهُ مَعَهُ» حُسن بیان او پیراست، و گردن و گوش خزاین دل‌ها به دُرَرِ فواید جان‌فزای و غُرَرِ فراید معجز‌نمایِ «اُوِتیتُ جَوامِعَ الکَلِمِ» لفظ گهربارِ او آراست. اَعْنی جناب رسالت‌مآب، خواجهٔ کشور دانائی، دیباچهٔ دفتر سخن‌آرائی، صادقْ برهانِ «ص وَ القُرْآنِ ذِی الذِّکْر»، صاحب دیوانِ «وَ مَا عَلَّمْنَاهُ الشِّعْرَ»، صدر جریدهٔ انبیاء، بیت قصیدهٔ اصفیا، محمّد مصطفی عَلَیه أَفضلُ الصَّلَواتِ و أَکْمَلُ التَّحِیّاتِ الزّاکیاتِ المبارَکاتِ.

چشم و چراغ جمع رسُل هادی سُبُل

سلطان چار بالش ایوان اصفیا

گنجینهٔ حقایق اسرار کاینات

مجموعهٔ مکارم اخلاق انبیا

دستش محیط جود و دمش کیمیای علم

نطقش مکانِ صِدق و دلش معدن صفا

و درود بی‌کران و تحیّات بی‌پایان بر ارواح طیّبه و اشباح طاهرهٔ جماهیر آل و اصحاب و مشاهیر رجال و اَحباب او باد که سمند خوش‌خرام عبارت و رخش تیزگام مجاز و استعارت را زینِ تزیین، بر نهاده و در میدان بیان جولان نموده و به چوگان فصاحت و بلاغت گوی هنروری و سخن‌دانی از مَصاقع خطبا و اُدباءِ اَقاصی و اَدانی در ربودند، تا صدای صِیت رسالت و ندای صوت جلالتِ «مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّٰهِ وَ الّذِینَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَی الکُفَّارِ» به گوش هوش فصحاءِ اطراف عالم و بُلَغاءِ اَکناف اُمَم رسانیدند. سنانِ لسان و تیغ بیانِ «وَ الشُّعَرَاءُ یَتَّبِعُهُمُ الغَاوُونَ» از هیبت جلالِ نُبُوّت در غِمْد کَلال وَ نَبْوَت بماند، و مشاهیرِ صفِّ قتالِ

یَرْمُونَ بِالخُطَبِ الطِّوَالِ وَ تَارَةً

وَحْیَ المَلَاحِظِ خِیفَةَ الرُّقَبَاءِ

هنگام تَحدّی و جدال از معارضه و مقابلهٔ ایشان سپر عجز و ابتهال در روی قیل و قال کشیدند که «لاَیَأْتُونَ بمِثْلِهِ وَ لَوْ کَانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِیراً»

مستغرق درود و ثنا باد روحشان

تا روز را فروغ بود شمع را شعاع

بر نقّادان رَسْتهٔ بلاغت و جوهریان روز بازارِ فضل و براعت، نامداران خِطّهٔ سخن و شه‌سواران عرصهٔ ذَکَا و فَطَن، سالکان مسالک نظم و نثر و مالکان ممالک دقایقِ شعر، پوشیده نیست که گوهر سخن در اصل خویش سخت قیمتی و با صفا، و کلام منظوم در نفس خود عظیم نفیس و گران‌بهاست. در دکّانِ امکان، هیچ متاعی ازو گران‌مایه‌تر نتوان خرید و در بازار اَدْوار هیچ بِضاعت ازو بارفعت‌تر نتوان دید. صیرفیِ خِرَد را نقدی از آن عزیرتر به دستِ دل نیاید و نقش‌بندِ فکرت را صورتی از آن زیباتر در پردهٔ خیال رخ ننماید. وزن و مقدار این درّ شاه‌وار ندانند الّا خردمندان کامل، و قدر و اعتبار این نقدِ تمام عیار نشناسند الّا جوهریان عاقل.

گر بُدی گوهری ورای سخن

آن فرود آمدی به جای سخن

وَ هُوَ مَیْدَانٌ لایُقْطَعُ اِلَّا بسَوَابِقِ الأذْهَانِ، وَ مِیزَانٌ لَایُرْفَعُ اِلَّا بِاَیْدِی بَصَائِرِ البَیَانِ، امّا تفنّن اسالیب کلام و تنوّع تراکیب نثر و نظام، بسیار و بی‌شمارست و تفاوت حالات سخنوران و تَبایُِن درجات هنرپروران به حسب مناسبت نفوس و طِباع و رعایت موافقت رسوم و اوضاع بُوَد، وَ قَدْ قِیلَ «لَیْسَتِ البَلَاغَةُ أَنْ یُطَالَ عِنَانُ القَلَمِ وَ أَسْنانُهُ اَوْ یُبْسَطَ رِهَانُ القَوْلِ وَ مَیْدَانُهُ، بَلْ هِیَ اَنْ یُبْلَغَ اَمَدُ المُرَادِ بِاَلْفَاظٍ اَعْیَانٍ وَ مَعَانٍ اَفْرَادٍ»، هر شاعر ماهر که به کُنْه این نکته رسد و بر جلیّهٔ این قضیّه واقف شود رخسارهٔ عبارت او نَضارت گیرد و جَمال مَقالت او طراوت پذیرد؛ تا به جائی رسد که یک بیت او نایب مَناب قصیده‌ای شود و یک غزل او واقع موقع دیوانی گردد، و از قطعه‌ای مملکتی اِقْطاع یابد، و به رباعئی از رُبع مسکون خراج ستاند،

قافیه سنجان چو قلم برکشند

گنج دو عالم به سخن دَر کشند

خاصه کلیدی که درِ گنج راست

زیر زبان مرد سخن سنج راست

و بی‌تکلّف مخلص این کلمات و متخصّص این مقدّمات ذات ملک صفات مولانا الأعظم السّعید، المرحوم الشهید، مفخر العلماء، استاد نحاریر الأُدباء، معدن اللّطائف الرّوحانیّة، مخزن المعارف السُّبحانیّة، شمس الملّة و الدّین محمّد الحافظ الشّیرازیّ بود طَیَّبَ اللّهُ تُرْبَتَه، و رَفَعَ في عالَمِ الْقُدسِ رُتْبَتَهُ، که اشعار آبدارش رشک چشمهٔ حیوان، و بنات افکارش غیرت حوق و وِلْدانست، ابیات دلاویزش ناسخ سخنان سَحْبان و منشآت لطف‌آمیزش مُنْسیِ احسان حَسّان،

کَنَظْمِ الجُمَانِ وَ رَوْضِ الجِنَانِ

وَ أَمْنِ الفُؤَادِ وَ طِیبِ الرُّقَادِ

مذاق عوام را به لفظ متین، شیرین کرده و دهان خواص را به معنی مبین نمکین داشته؛ هم اصحاب ظاهر را بدو ابواب آشنائی گشوده، و هم ارباب باطن را ازو موادّ روشنائی افزوده. در هر واقعه‌ای سخنی مناسبِ حال گفته و برای هر معنی لطیف غریبه‌ای انگیخته و معانی بسیار به لفظ اندک خرج کرده و انواع اِبداع در دُرْج انشا دَرْج کرده؛ گاه سرخوشان کوی محبّت را بر جادّهٔ معاشقت و نظربازی داشته و شیشهٔ صبر ایشان بر سنگ بی‌ثباتی زده:

بشوی اوراق اگر هم‌درس مایی

که علم عشق در دفتر نباشد

و گاه دُردی کشان مصطبهٔ ارادت را به مُلازمت پیر دیر مغان و مجاورت بیت‌الحرامِ خرابات ترغیب کرده:

تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود

سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود

اِفاضَتِ سَلسالِ طبع لطیفش که حکم «هٰذَا عَذْبٌ فُرَاتٌ سَائِغٌ شَرَابُهُ» دارد خاص و عام را شامل و شایع است، و اِفادت آثار فضل فیّاضش «کَمِشْکوٰةٍ فِیهَا مِصْبَاحٌ» اَقاصی و اَدانی را لایح و ساطع. سِحْرِ حلال طبعش عُقده در زبان ناطق افکنده، و عِقْدِ منظوم فکرتش وزن متاع بحر و کان برده. رَشَحات ینابیع ذهن وَقّادش، حدائق مجلس انس را به زُلال مَعِین «وَ مِنَ المَاءِ کُلَّ شَئٍ حَيٍّ» صفت نَضارت بخشیده و نفحات گلزار فکرش در ریاض جانها معنی آیتِ «فَانْظُرْ إِلَی آثارِ رِحْمَةِ اللّهِ کَیْفَ یُحْیِي الأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها» فاش کرده. کلمات فصیحش چون انفاس مسیح، دل مرده را حیات بخشیده و رَشَحات اقلام خِضر‌خاصیّتش بر سریر سخن ید بیضا نموده. گوئی هوایِ ربیع، کسب لطافت از نسیم اخلاق او کرده، و عِذار گل و نسرین، زیب و طراوت از شعر آب‌دار او گرفته و قدّ شمشاد و قامت دلجوی سرو آزاد، اعتدال و اهتزاز از استقامت رای او پذیرفته:

حسد چه می‌بری ای سست‌نظم بر حافظ

قبول خاطر و لطف سخن خدادادست

و بی‌تکلّف، هر دُرّ و گوهر که در طَرْفِ دکّانِ جوهریِ طبیعت موجود بود از بهر زیب و زینت دوشیزگان خلوت‌سرای ضمیرش در سِلک نظم کشیده، لاجرم چون خود را به لباس و کسوت عبارت و حلیهٔ استعارت آراسته دید زبان به دعوی برگشاد و گفت:

دور مجنون گذشت و نوبت ماست

هرکسی پنج روز نوبت اوست

و با موافق و مخالف به طنّازی و رعنائی درآویخته و در مجلس خواص و عوام و خلوت‌سرای دین و دولتِ پادشاه و گدا و عالِم و عامی، بزم‌ها ساخته و در هر مقامی شَغَبها آمیخته و شورها انگیخته،

حافظ خلوت‌نشین دوش به میخانه شد

از سر پیمان برفت با سر پیمانه شد

و چون از شایبهٔ شُبْهت و غایلهٔ شهوت، مصون و محروس بودند و دست تصرّف بیگانه به دامن عصمتشان نرسیده، و گوشهٔ طرّهٔ عفّتشان به سر انگشتِ خیانت کسی فرو نکشیده، و رخسارهٔ احوالشان از خِجْلت عار و ضِجْرت طَعْن در صُون عصمت و حِرز امانت، محفوظ مانده چنان‌که گفته‌اند:

گر من آلوده‌دامنم چه عجب

همه عالم گواه عصمت اوست

لاجرم رَواحِل غزل‌های جهانگیرش در اَدنیٰ مدّتی به اَقصای ترکستان و هندوستان رسیده، و قَوافِلِ سخن‌های دلپذیرش در اقلّ زمانی به اطراف و اکناف عراقَین و آذربایجان کشیده؛ «قَدْ هَبَّ هُبُوبَ الرِّیح و دَبَّ دَبِیبَ المَسیحِ بَلْ سَارَ مَسِیرَ الأَمْثَالِ وَ سَرَی سُرَی الخَیَالِ». سماع صوفیان بی غزل شورانگیز او گرم نشدی و مجلس می‌پرستان بی نُقْل سخن ذوق‌آمیز او رونق نیافتی،

غزل‌سرایی حافظ بدان رسید که چرخ

نوای زهره به رامشگری، بهشت از یاد

بداد داد سخن در غزل بدان وجهی

که هیچ شاعر از آن‌گونه دادِ نظم نداد

چو شعر عَذْب روانش ز بر کنی گویی

هزار رحمت حق بر روان حافظ باد

امّا به واسطهٔ محافظت درس قرآن و ملازمت بر تقوی و احسان و بحث کَشّاف و مِفتاح و مطالعهٔ مَطالع و مِصباح و تحصیل قوانین ادب و تَجَسُّسِ دَواوینِ عرب، به جمع اَشْتات غزلیّات نپرداخت و به تدوین و اِثْبات ابیات مشغول نشد، و مُسَوِّد این ورق عَفَا اللّهُ عَنْه ما سَبَق [اقلِّ اَنام، محمّد گلندام (یا: گل اندام)] در درس‌گاهِ دین پناه، مولانا و سیّدنا استاد البشر قوام الملّة و الدّین عبداللّه اعلی اللّه درجاتَه فی اعلی علّیّین به کرّات و مرّات که بِما ذِکْره رفتی در اثناء محاوره گفتی که این فراید فواید را همه در یک عِقْد می‌باید کشید و این غُرَر دُرَر را در یک سِلْک می‌باید پیوست تا قلادهٔ جید و جودِ اهل زمان و تمیمهٔ وِشاحِ عروسان دوران گردد و آن جناب، حوالتِ رفعِ ترفیع این بنا بر ناراستی روزگار کردی و به غَدْرِ اهل عصر عُذْر آوردی تا در تاریخ سنهٔ اِثْنَین و تِسعینَ و سَبْعَمائة ودیعت حیات به موکّلان قضا و قدر سپرد و رخت وجود از دهلیز تنگ اجل بیرون برد و روح پاکش با ساکنان عالم عِلوی قرین شد و هم‌خوابهٔ پاکیزه رویان حورالعین گشت،

به سال باء و صاد و ذال ابجد

ز روز هجرتِ میمونِ احمد

به سوی جنّت اعلی روان شد

فریدِ عهد، شمس الدّین محمّد

به خاک پاک او چون برگذشتم

نگه کردم صفا و نور مرقد

و بعد از مدّتی سوابقِ حقوقِ صحبت، و لوازم عهود محبّت و ترغیب عزیزان با صفا و تحریض دوستان باوفا، که صحیفهٔ حال از فروغ روی ایشان جمال گیرد و بضاعت افضال به حسن تربیت ایشان کمال پذیرد؛ حامل و باعث این فقیر شد بر ترتیب این کتاب و تَبویب این ابواب. امید به کرمِ واهِب الوجود و مُفیض الخیر و الجود، آنکه قائل و ناقل و جامع و سامع را در خلال این احوال و اثنای این اشتغال، حیاتی تازه و مَسِرّتی بی‌اندازه کرامت گرداند و عثرات را به فضل شامل و لطف کامل در گذراند، إِنَّه عَلیٰ ذلِکَ لَقدیرٌ و بِالْأَجِبةِ جَدیرٌ

 
 
 
حافظ

همین شعر » بیت ۱۴

گر بدی گوهری ورای سخن

آن فرود آمدی بجای سخن

جهان ملک خاتون

گوهری گر بدی ورای سخن

آن فرود آمدی به جای سخن

حافظ

همین شعر » بیت ۱۴

گر بدی گوهری ورای سخن

آن فرود آمدی بجای سخن

هلالی جغتایی

گر بدی گوهری ورای سخن

آن فرود آمدی به جای سخن