حافظ » مقدّمهٔ جمع آورندهٔ دیوان حافظ

حمد بی حدّ و ثنای بی عدّ و سپاس بی قیاس خداوندی را که جمع دیوان حافظان ارزاق به پروانهٔ سلطان ارادت و مشیّت اوست، بی‌مانندی که رفع بنیان سبع طِباق نشانهٔ عرفان حکمت بی علّت اوست، حکیمی که طوطی شکرخای ناطقهٔ انسانی را در محاذات آیینهٔ تأمّل عرایس معانی به ادای دلگشای اِنَّ مِنَ البَیٰانِ لَسِحْراً گویا کرد، علیمی که بلبل دستان سرای خوش نوای زبان را در قفس تنگِ دهان بقوّت اذهان در ترنّم و تنغِّم اِنَّ مِنَ الشَعر لَحِکْمَةً آورد،

آن بنده پروری که زبان در دهان نهاد

درّ کلام در صدف هر زبان نهاد

جان را ز لطفِ عذب غذایی لطیف داد

دل را مفرّحی ز سخن در بیان نهاد

در بحر سینه درّ معانی بپرورید

دَر کانِ طبع، لعلِ سخن، بی‌کران نهاد

و جواهر منظومِ صلوات بی‌نهایات، و زواهر منثورِ تحیّات بی‌منتهی و غایات نثار روح برفتوح و صدر مشروحِ زبان آوری که ندای جان‌فزای اَنَا اَفْصَحُ العَرَبِ وَ العَجَمِ بمسامع سکنهٔ مَضَلّهٔ غَبْراء و سَفَرهٔ مَظَلّهٔ خَضْراء رسانید، و از شمیم نسیم روح پرورِ اِنَّ رُوحَ القُدُسِ نَفَثَ فِی رُوعِی مشام جان زنده‌دلان در دو جهان معطّر و مروّح گردانید، و سر زلف عروسان سخن را بدستیاری اَلَا اِنِّی اُوِتیتُ القُرْآنَ وَ مِثْلَهُ مَعَهُ حسن بیان او پیراست، و گردن و گوش خزاین دلها بدرر فواید جان‌فزای و غرر فراید معجز‌نمایِ اُوِتیتُ جَوامِعَ الکَلِمِ لفظ گهربار او آراست، اعنی جناب رسالت مآب، خواجهٔ کشور دانائی، دیباچهٔ دفتر سخن‌آرائی، صادقْ برهانِ ص وَ القُرْآنِ ذِی الذِّکْر، صاحب دیوانِ وَ مَا عَلَّمْنَاهُ الشِّعْرَ، صدر جریدهٔ انبیا، بیت قصیدهٔ اصفیا، محمّد مصطفی علیه افضل الصّلوات و اکمل التّحیّات الزّاکیات المبارکات،

چشم و چراغ جمع رسل هادی سبل

سلطان چار بالش ایوان اصفیا

گنجینهٔ حقایق اسرار کاینات

مجموعهٔ مکارم اخلاق انبیا

دستش محیط جود و دمش کیمیای علم

نطقش مکان صدق و دلش معدن صفا

و درود بی‌کران و تحیّات بی‌پایان بر ارواح طیّبه و اشباح طاهرهٔ جماهیر آل و اصحاب و مشاهیر رجال و احباب او باد که سمند خوشخرام عبارت و رخش تیزگام مجاز و استعارت را زینِ تزیین بر نهاده، و در میدان بیان جولان نموده، و بچوگان فصاحت و بلاغت گوی هنروری و سخندانی از مصاقع خطبا و ادباء اقاصی و ادانی در ربودند، تا صدای صِیت رسالت و ندای صوت جلالتِ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّٰهِ وَ اَلّذِینَ مَعَهُ اَشِدَّاءُ عَلَی الکُفَّارِ بگوش هوش فصحاء اطراف عالم و بلغاء اکناف امم رسانیدند سنان لسان و تیغ بیانِ وَ الشُّعَرَاءُ یَتَّبِعْهُمُ الغَاوُونَ از هیبت جلالِ نُبُوّت در غِمْد کَلال وَ نبْوَت بماند، و مشاهیرِ صفِّ قتالِ

یَرْمُونَ بِالخُطَبِ الطِّوَالِ وَ تَارَةً

وَحْیَ المَلَاحِظِ خِیفَة الرُّقَبَاءِ

هنگام تحدّی و جدال از معارضه و مقابلهٔ ایشان سپر عجز و ابتهال در روی قیل و قال کشیدند که لاَیَأْتُونَ بمِثْلِهِ وَ لَوْ کَانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِیراً،

مستغرق درود و ثنا باد روحشان

تا روز را فروغ بود شمع را شعاع

بر نقّادان رَسْتهٔ بلاغت و جوهریان روز بازارِ فضل و براعت، نامداران خِطّهٔ سخن و شهسواران عرصهٔ ذَکَا و فَطَن، سالکان مسالک نظم و نثر و مالکان ممالک دقایق شعر پوشیده نیست که گوهر سخن در اصل خویش سخت قیمتی و با صفا، و کلام منظوم در نفس خود عظیم نفیس و گرانبهاست، در دکّان امکان هیچ متاعی ازو گرانمایه‌تر نتوان خرید، و در بازار اَدْوار هیچ بضاعت ازو با رفعت‌تر نتوان دید، صیرفی خرد را نقدی از آن عزیرتر بدست دل نیاید، و نقشبند فکرت را صورتی از آن زیباتر در پردهٔ خیال رخ ننماید، وزن و مقدار این درّ شاهوار ندانند الّا خردمندان کامل، و قدر و اعتبار این نقدِ تمام عیار نشناسند الّا جوهریان عاقل

گر بدی گوهری ورای سخن

آن فرود آمدی بجای سخن

وَ هُوَ مَیْدَانٌ لایُقْطَعُ اِلَّا بسَوَابِقِ الأذْهَانِ، وَ مِیزَانٌ لَایُرْفَعُ اِلَّا بِاَیْدِی بَصَائِرِ البَیَانِ، امّا تفنّن اسالیب کلام و تنوّع تراکیب نثر و نظام بسیار و بی‌شمارست، و تفاوت حالات سخنوران و تباین درجات هنرپروران بحسب مناسبت نفوس و طباع و رعایت موافقت رسوم و اوضاع بُوَد، وَ قَدْ قِیلَ لَیْسَتِ البَلَاغَةُ اَنْ یُطَالَ عِنَانُ القَلَمِ وَ اَسنْنَانُهُ اَوْ یُبْسَطَ رِهَانُ القَوْلِ وَ مَیْدَانُهُ، بَلْ هِیَ اَنْ یُبْلَغَ اَمَدُ المُرَادِ، بِاَلْفَاظٍ اَعْیَانٍ وَ مَعَانٍ اَفْرَادٍ، هر شاعر ماهر که بکنه این نکته رسد و بر جلیّهٔ این قضیّه واقف شود رخسارهٔ عبارت او نضارت گیرد و جمال مقالت او طراوت پذیرد، تا بجائی رسد که یک بیت او نایب مناب قصیدهٔ شود، و یک غزل او واقع موقع دیوانی گردد، و از قطعهٔ مملکتی اِقْطاع یابد، و برباعئی از ربع مسکون خراج ستاند،

قافیه سنجان چو قلم برکشند

گنج دو عالم بسخن در کشند

خاصه کلیدی که درِ گنج راست

زیر زبان مرد سخن سنج راست

و بی‌تکلّف مخلص این کلمات و متخصّص این مقدّمات ذات ملک صفات مولانا الأعظم السّعید، المرحوم الشهید، مفخر العلماء، استاد نحاریر الأدباء، معدن اللّطائف الرّوحانیّة، مخزن المعارف السّبحانیّة، شمس الملّة و الدّین محمّد الحافظ الشّیرازی بود طیّب اللّه تُرْبَتَه، و رفع فی عالم القدس رُتْبَتَهُ، که اشعار آبدارش رشک چشمهٔ حیوان، و بنات افکارش غیرت حوق و ولدانست، ابیات دلاویزش ناسخ سخنان سَحْبان و منشآت لطف آمیزش مُنْسیِ احسان حَسّان،

کَنَظْمِ الجُمَانِ وَ رَوْضِ الجِنَانِ

وَ اَمْنِ الفُؤَادِ وَ طیِبِ الرُّقَادِ

مذاق عوام را بلفظ متین شیرین کرده، و دهان خواص را بمعنی مبین نمکین داشته، هم اصحاب ظاهر را بدو ابواب آشنائی گشوده، و هم ارباب باطن را ازو موادّ روشنائی افزوده، در هر واقعهٔ سخنی مناسبِ حال گفته، و برای هر معنی لطیف غریبهٔ انگیخته، و معانی بسیار بلفظ اندک خرج کرده، و انواع اِبداع در دُرْج انشا دَرْج کرده، گاه سرخوشان کوی محبّت را بر جادّهٔ معاشقت و نظربازی داشته و شیشهٔ صبر ایشان بر سنگ بی‌ثباتی زده:

بشوی اوراق اگر هم‌درس مایی

که علم عشق در دفتر نباشد

و گاه دُردی کشان مصطبهٔ ارادت را بملازمت پیر دیر مغان و مجاورت بیت الحرام خرابات ترغیب کرده:

تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود

سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود

افاضت سلسال طبع لطیفش که حکم هٰذَا عَذْبٌ فُرَاتْ سَائِغٌ شَرَابُهُ دارد خاص و عام را شامل و شایع است، و افادت آثار فضل فیّاضش کَمِشْکوٰةٍ فِیهَا مِصْبَاحٌ اقاصی و ادانی را لایح و ساطع، سِحْرِ حلال طبعش عقده در زبان ناطق افکنده، و عِقْدِ منظوم فکرتش وزن متاع بحر و کان برده، رشحات ینابیع ذهن وقّادش حدائق مجلس انس را بزُلال مَعِینِ وَ مِنَ المَاءِ کُلَّ شَیٍ حَیٍّ صفت نضارت بخشیده، و نفحات گلزار فکرش در ریاض جانها معنی آیت فَانْظُرْ اِلَی آثارِ رِحْمَةِ اللّهِ کَیْفَ یُحْییِ الأَرْضَ بَعْد مَوْتِها فاش کرده، کلمات فصیحش چون انفاس مسیح دل مرده را حیات بخشیده، و رشحات اقلام خضر خاصیّتش بر سریر سخن ید بیضا نموده، گوئی هوای بیع کسب لطافت از نسیم اخلاق او کرده، و عذار گلن و نسرین زیب و طراوت از شعر آبدار او گرفته، و قدّ شمشاد و قامت دلجوی سرو آزاد اعتدال و اهتزاز از استقامت رای او پذیرفته:

حسد چه می‌بری ای سست‌نظم بر حافظ

قبول خاطر و لطف سخن خدادادست

و بی‌تکلّف هر درّ و گوهر که در طرف دکّان جوهری طبیعت موجود بود از بهر زیب و زینت دوشیزگان خلوت سرای ضمیرش در سلک نظم کشیده، لاجرم چون خود را بلباس و کسوت عبارت و حلیهٔ استعارت آراسته دید زبان بدعوی برگشاد و گفت:

دور مجنون گذشت و نوبت ماست

هرکسی پنج روز نوبت اوست

و با موافق و مخالف بطنّازی و رعنائی درآویخته و در مجلس خواص و عوام و خلوت‌سرای دین و دولت پادشاه و گدا و عالم و عامی بزمها ساخته و در هر مقامی شَغَبها آمیخته و شورها انگیخته،

حافظ خلوت‌نشین دوش به میخانه شد

از سر پیمان برفت با سر پیمانه شد

و چون از شایبهٔ شبهت و غایلهٔ شهوت مصون و محروس بودند و دست تصرّف بیگانه بدامن عصمتشان نرسیده، و گوشهٔ طرّهٔ عفّتشان بسر انگشت خیانت کسی فرو نکشیده، و رخسارهٔ احوالشان از خجلت عار و ضجرت طعن در صون عصمت و حرز امانت محفوظ مانده چنانکه گفته‌اند:

گر من آلوده‌دامنم چه عجب

همه عالم گواه عصمت اوست

لاجرم رواحل غزلهای جهانگیرش در ادنی مدّتی باقصای ترکستان و هندوستان رسیده، و قوافل سخنهای دلپذیرش در اقلّ زمانی باطراف و اکناف عراقین و آذربایجان کشیده، قَدْ هَبَّ هُبُوبَ الرِّیح و دَبَّ دَبِیبَ المَسیحِ بَلْ سَارَ مَسِیرَ الأَمْثَالِ وَ سَرَی سُرَی الخَیَالِ سماع صوفیان بی غزل شور انگیز او گرم نشدی و مجلس می پرستان بی نُقْل سخن ذوق‌آمیز او رونق نیافتی،

غزل‌سرایی حافظ بدان رسید که چرخ

نوای زهره به رامشگری بهشت از یاد

بداد داد سخن در غزل بدان وجهی

که هیچ شاعر از آنگونه داد نظم نداد

چو شعر عذب روانش ز بر کنی گویی

هزار رحمت حق بر روان حافظ باد

امّا بواسطهٔ محافظت درس قرآن، و ملازمت بر تقوی و احسان، و بحث کشّاف و مفتاح، و مطالعهٔ مطالع و مصباح، و تحصیل قوانین ادب، و تجسّس دواوین عرب، بجمع اَشْتات غزلیّات نپرداخت و بتدوین و اِثْبات ابیات مشغول نشد، و مسوّد این ورق عفا اللّه عنه ما سبق [اقلّ انام محمّد گلندام (یا: گل اندام)] در درس‌گاه دین پناه مولانا و سیّدنا استاد البشر قوام الملّة و الدّین عبداللّه اعلی اللّه درجاته فی اعلی علّیّین بکرّات و مرّات که بماذکره رفتی در اثناء محاوره گفتی که این فراید فواید را همه در یک عِقْد می‌باید کشید و این غرر درر را در یک سلک می‌باید پیوست تا قلادهٔ جید وجود اهل زمان و تمیمهٔ وِشاح عروسان دوران گردد، و آن جناب حوالت رفع ترفیع این بنا بر ناراستی روزگار کردی و بغَدْر اهل عصر عُذْر آوردی تا در تاریخ سنهٔ اثنی و تسعین و سبعمائة ودیعت حیات بموکّلان قضا و قدر سپرد و رخت وجود از دهلیز تنگ اجل بیرون برد و روح پاکش با ساکنان عالم علوی قرین شد و همخوابهٔ پاکیزه رویان حورالعین گشت،

به سال باء و صاد و ذال ابجد

ز روز هجرت میمون احمد

به سوی جنّت اعلی روان شد

فرید عهد شمس الدّین محمّد

به خاک پاک او چون برگذشتم

نگه کردم صفا و نور مرقد

و بعد از مدّتی سوابق حقوق صحبت، و لوازم عهود محبّت، و ترغیب عزیزان با صفا، و تحریض دوستان باوفا، که صحیفهٔ حال از فروغ روی ایشان جمال گیرد، و بضاعت افضال بحسن تربیت ایشان کمال پذیرد، حامل و باعث این فقیر شد بر ترتیب این کتاب و تبویب این ابواب، امید بکرم واهب الوجود و مفقض الخیر و الجود آنکه قائل و ناقل و جامع و سامع را در خلال این احوال و اثنای این اشتغال حیاتی تازه و مسرّتی بی‌اندازه کرامت گرداند و عثرات را بفضل شامل و لطف کامل در گذراند، انّه علی ذلک لقدیر و بالأجبة جدیر.