گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

جشن میلاد شهنشاه زمین و زمن است

عید مولود خداوند جهان بوالحسن است

روز عیش است بده ساقی از آن باده ناب

که بتن توشن و بسر هوش و بخاطر فطن است

مهربان ماه من ای آنکه مرا بزم طرب

از رخ و زلف و لبت غیرت و رشک چمن است

گو نباشد بچمن سرو و سمن، گلشن من

از قدو روی تو یک باغچه سرو و سمن است

سوری و نسترن ار رفت ز باغ و ز چمن

محفل من ز تو پر سوری و پر نسترن است

بجز از چهر سپید تو بزلفین سیاه

نشنیدیم که شهباز اسیر زغن است

کفر و ایمان و عزازیل و ملک شک و یقین

روز و شب ظلمت و نور و صنم و برهمن است

همچو چوگان شده ام چنبر و سرگشته چو گوی

تا بچوگان سر زلف تو گوی ذقن است

گر زنخدان تو بابل نه، چرا چون بابل

اندر و چاهی و انباشته از سحر و فن است

گر در آن چاه دو ساغر بیکی رشته نگون

این یکی چاه نگونسار خود از دورسن است

لب لعل تو و آن خال سیه فام مگر

نقش جام جم و تصویر رخ اهرمن است

گردش چشم تو کش نیم سیه نیم سپید

همچو دور شب و روز است که باب فتن است

خواستم وصف لبان تو ولی بسکه دقیق

بجز این نکته ندانم که نه جای سخن است

خواستم نعت دهان تو ولی بس شیرین

بجز این حرف نگویم که چو اشعار من است

بده آن جوهر آسایش و معجون سرور

که دلم چون سر زلف تو، شکن در شکن است

سخت رنجیده ام از دانش و از هوش، بیار

آن سبک روح قوی پنجه که دانا فکن است

این مثل را نشنیدی که حکیمی گفته است

که می کهنه علاج غم و درد کهن است

نخل اندیشه و غم را که بود محنت بار

به مثل شیشه می تیشه صفت ریشه کن است

زی گلو نا شده، از کام بر آید ز مشام

با عرق هر چه در اندام غبار محن است

باده بی کیل و حساب آر که امروز مرا

می پرستی نه باندازه رطل است و من است

در خم چرخ، شراب آر که امبار مرا

ساز مستی نه به پیمانه جام است و دن است

غم اگر پور پشنک است بکوپال و بچنگ

می گلرنگ بجنگش چه گو پیلتن است

در خم آئینه رخشان بقدح لعل بدخش

در رخ دوست بمانند شقیق دمن است

گو دهد خانه هستی همه بر باد مرا

صرصر باده که این غمکده دارالمحن است

گو کند خانه ایجاد زبنیاد مرا

می گلرنگ که این دهکده بیت الحزن است

مفتی شهر که میدیدمش از منع شراب

روز و شب ورد زبان مساله لاولن است

دیدمش دوش که در کوی خرابات، خراب

بیخود و بیخرد و بیخبر از خویشتن است

چون سبو تا بخورد باده، سرا پا شکم است

چون قدح تا بزند شیشه، سراسر دهن است

چون صراحی ز دل خم و سبو باده کش است

همچو مینا ز لب جام و قدح بوسه زن است

سبحه اش در پی پیمانه بمیخانه گرو

خرقه اش بر در خمار بمی مرتهن است

گفتمش کان همه ناموس کجا رفت و چه شد

گفت خشت سر خم شیشه تقوی شکن است

می توحید حلال است که در مشرب عشق

می اشارت بدل و جام عبارت ز تن است

باده خوردن چه بود راه بدل پیمودن

که دل آن عالم علوی است که اصل وطن است

مستی آنست که هستی سپرد وین معنی

حاصل از درد دل ای دوست نه از ذر دون است

می فرح بخش بود خاصه که در مولد شاه

جان و دل مست بیکجرعه می از ذوالمنن است

دوش در گوش من آورد فلک سر پنهان

که مرا با تو یکی مشورت ای رای زن است

مگر این نکته شنیدی تو هم از قول حکیم

مستشار آنکه بهر راز بود موتمن است

بهر این مولد مسعود مرا تحفه چند

سالها شد که بگنجینه دل مختزن است

با تهی دستی و درویشیم از بهر نثار

بکف اندوخته ای چند ز دور ز من است

گفتم آن تحفه کدام است که از عز و شرف

لایق شیر خدا، باب حسین و حسن است

گفت مهدی است ز فیروزه در او هفت طبق

از لئالی و گهرهای فزون از ثمن است

گفتمش چیست دگر گفت یکی طرفه نطاق

از دو پیکر که یکی پارچه از بهرمن است

گفتمش باز بگو گفت یکی مجمره سوز

از رخ روز که آرایش هر انجمن است

گفتمش باز بگو گفت یکی غالیه دان

از دل شب که پر از نامه مشک ختن است

گفتمش چیست دگر، گفت یکی زرین خوان

از رخ مهر که از ماهش سیمین لگن است

گفتمش باز بگو گفت یکی رامشگر

زهره اش نام که بر تار طرب چنگ زن است

گفتمش باز بگو گفت یکی ترک دلیر

نام بهرام، که خنجر کش و لشکر شکن است

گفتمش باز بگو گفت یکی مرد دبیر

نام برجیس، که آرایش اهل سخن است

گفتمش باز بگو گفت یکی دانشور

مشتری نام، که استاد بهر علم و فن است

گفتمش باز بگو گفت که پیری دهقان

ز حلش نام که با تجربه مردی کهن است

گفتمش باز بگو گفت یکی خوشه گهر

دارم از در شب افروز که عقد پرن است

گفتمش باز بگو گفت یکی اطلس پوش

بنده ساده که دارای زمین و زمن است

گفتمش پیری و بی مغزی و غفلت کردی

ورنه پیداست که این مسئله دور از فطن است

اینهمه تحفه که گفتی بنثاره ره شاه

مثل یوسف مصر و رسن پیره زن است

می نه بینی که شد از شرم رخش آب چو اشک

این گهرها که پریشیده بدامان من است

سر ز خجلت بگریبانم با این دامن

که پر از سنبل چون دامن دشت و دمن است

لیک عیبی نبود ران ملخ بردن مور

زی سلیمان، که برین قاعده رسمی کهن است

وقت آنست که تکرار کنم مطلع خویش

گرچه این قاعده دور از روش اهل فن است

جشن میلاد شهنشاه زمین و زمن است

روز مولود خداوند جهان بوالحسن است

رای او جذر اصم، سر قدم، جمع کلم

روی او شمع حرم، دفتر علم لدن است

هیکل قدس و طلسم خرد و گنج خفا

اولین نقش که نقاش رواق کهن است

روی او فاتحه ماسیق و مالحق است

مهر او خاتمه ما ظهر و ما بطن است

سر توحید و جمال ازل و راز وجود

نقطه بای مشیت که نخستین سخن است

خسروی کز شرف مولد او خانه حق

قبله پیر و جوان، سجده گه مرد و زن است

خانه بی خانه خدا، منزل اغیار بود

کعبه بی او عجبی نیست که بیت الوثن است

صنم از طاق حرم ریخت چه او سود قدم

زآنکه دانست که این دست خدا بت شکن است

فهم ذات تو نه در حوصله شک و یقین

درک وصف تو نه در مرحله وهم و ظن است

عقل فعال که تدبیر جهان در کف اوست

پیش رای تو یکی بیخرد و آژکن است

رای رخشای تو گنجینه عقل و خرد است

روی زیبای تو آئینه سرو علن است

ذات تو علت ایجاد نقوش و صور است

مهر تو غایت تشریع فروض و سنن است

یارب این پرده چه راز است که در فصل خطاب

محک نقد و غش و فرق لجین و لجن است

یارب این نکته چه حرف است که در اصل کتاب

فارق نیک بدو فصل قبیح و حسن است

بنده سده ایوان تو موسی و شعیب

لقمه سفره احسان تو سلوی و من است

گوهر مهر تو را جان احبا صدف است

طائر تیر تو را دیده اعداد کن است

بر در قصر جلال تو نسیج مه و مهر

عنکبوتی است که بر طاق کهن تارتن است

دشمنت همچو شکوفه است که نازاده زمام

راست اندام براندازه قدش کفن است

با چه غنچه است که نگشوده دهن بهر سخن

چاک سر تا بقدم جامه اش از غم بتن است

خنجرت بسکه شکافد بوغا زهره خصم

عرصه جنگ ز سبزی بمثال چمن است

رمحت از بس شکفد روز غزالاله ز خون

ساحت رزم ز سرخی بمثال دمن است

تا که بر شعله کین مرغ دل خصم کباب

شود، از تیغ تو پر مکسش بادزن است

تا که گردد جگرش زاتش هیجا بریان

رمح دلدوز جگر سوز تواش با بزن است

درع داود بهنگام غزا روز جزا

پیش شمشیر تو چون بافته کارتن است

خنجر ترا که چو بادام دو مغز است و دو رنگ

زهره خصم قبا خون عدو پیرهن است

در گهربار کفت تیغ گهر دار شها

چون نهنگی است کش اندر دل دریا وطن است

روز هیجا که صف معرکه چون بزم طرب

از هیاهوی یلان پر ز غریو و غژن است

تیر پران تو مرغی که بود نامه رسان

نامه مرگ بکف در پی آمد شدن است

مثل تیغ دل افروز تو با چشم زره

مثل آب روان و مثل پروزن است

قوس از بیم تو در دست کماندار فلک

لرز لرزان چو کمانی بکف پنبه زن است

چرخ از خوف تو در شست جهاندار قضا

رعشه بر چرخه چو چرخی بکف پیرزن است

آب تیغ تو بشوید همه آیات وجود

گر خطابش نه ز حکم تو بلاتعجلن است

نام قهر تو برد گر بچمن باد صبا

غنچه پیکان دهد آن باغ که پر یاسمن است

وصف قهر تو کند گربدمن تابش مهر

سبزه خنجر دمد آن راغ که پر نسترن است

الحق این تهنیت دلکش و این نظم بدیع

در خور بزمگه حضرت محی السنن است

مهبط نور هدی، بحر کرم، کوه و قار

صدف معرفت و صدق که نامش حسن است

دوحه گلشن دین سرو گلستان وجود

آنکه بر خلق ز حق منتخب و موتمن است

آفتاب ار نبود رای تو هر روز چرا

همچو خورشید، فروغ رخ هر انجمن است

ماهتاب ار نبود روی تو هر شب ز چه رو

همچو مهتاب، چراغ دل هر بیوه زن است

بنگه سامری و جلوه گه عجل خوار

از تو بنگاه اویس قرنی چون قرن است

صفت خلق تو میکرد مگر باد صبا

غنچه دم زد که حدیثش ز لب من حسن است

سخن از جود تو میگفت مگر ابر بهار

بحر جوشید که این سلسله از موج من است

حرفی از عزم تو میراند مگر برق یمان

چرخ شد تند که این نکته فزون از سخن است

وصفی از حزم تو میخواند مگر گاو زمین

گفت ماهی بهل این بار که پهلوشکن است

سرو را مدح تو بیرون ز زبان خرد است

صاحبا وصف تو افزون زلسان لسن است

نه منم قابل مدح و نه توئی مایل مدح

چکنم قافیه امروز بنام حسن است

هر زمان نام تو در قافیه تکرار کنم

زآنکه نامت بمثل چاشنی شعر من است

روزگاری است که از کوی تو و روی توام

مسکن و منزل و ماوی و متاع و سکن است

گر نباشد بجهان هیچکسم، گو نبود

زانکه در شخص تو تنها دو جهان مکتمن است

آفتاب ار بکشد تیغ و فلک تیر زند

سایه ات بر سرم از سهم حوادث مجن است

ختم این نامه بدان نام که چون نام خدا

از ازل تا با بد خاتمه هر سخن است

اولین علت ایجاد که نور ازل است

آخرین غایت ابداع که پور حسن است

برج ثانی عشر چرخ ولایت که چه حوت

زو شتابنده و پاینده زمین و زمن است

صورت او، دل این عالم و، عالم بمثل

همچو عاشق که بدنبال دل خویشتن است

همچو دیوانه بدیوار بدر شام و سحر

سر زند مهر چرا گرنه بدو مفتتن است

همچو سودازده، گردون ز چه سر گردان است

در طلب، گرنه بدل مهرویش مختزن است

گرنه قلب است چرا هر دو جهانش قالب

ورنه روح است چرا کون و مکانش بدن است

شخص ایجاد بدوزنده و او زنده بخویش

جان بخود زنده بود لیک بدو زنده تن است

ای ظهور ازل ای نور ابد سر وجود

تا کی از هجر تو جان و دل ما ممتحن است

رخ ابر افروز، که مهری تو و گیتی فلک است

قدبرافراز، که سروی تو و عالم چمن است

بزن ای نوح یکی لطمه ز طوفان بلا

که کفت بحر و به شمشیر و سنان موج زن است

ای خلیلی که بود تیغ نزار تو سقیم

تیشه بردار که عالم همه بیت الوثن است

سبزه و آب تو تیغ است بکن بر دو سلام

نار نمرود که تا بام فلک شعله زن است

چشم یعقوب فلک کور شد ای یوسف مصر

زانکه کنعان جهان بی تو چه بیت الحزن است

تا کی ای موسی جان غیبت میقات شهود

قوم از سامری و گاوزرین مفتتن است

سنگی از پنجه تقدیر بزن ای داود

که دل خلق ز جالوت، قرین محن است

ای سلیمان جهان چند کنی چهره نهان

روزگاری است که خاتم بکف اهرمن است

ای محمد چکنی چهره نهان زیر گلیم

رخ بر افروز که شمعی تو و عالم لگن است

ای علی تا بکی از جور عدو خانه نشین

تیغ بر گیرکه این داهیه ام الفتن است

نه عجب گر که بدین نادره تحسین گوید

طفل یکروزه کش آلوده لبان از لبن است

راستی طبع در رخیز گهر ریز حبیب

رشک کان یمن و غیرت بحر عدن است

عیب تکرار قوافی نبود شعر مرا

زانکه همچون شکر مصر و چه مشک ختن است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode