گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

به گاه شام که از ریو جادوی ریمن

فتاد خاتم جم در به دست اهریمن

به گور غار فرو رفت تاجور بهرام

به کام مار درافتاد نامور بهمن

فرو نشست چو از تاب شعلهٔ آتش مهر

جهان ز دود سیه تیره گشت چون گلخن

سر از دریچه فرو داشتند با صد ناز

هزار لعبت دستان نواز چشمک زن

به چشم آمد گیتی چو خانه تاریک

که بینی از در و بام اندران بسی روزن

فلک تو گفتی در سوگ مهر روز افروز

سیاه کرد به یکبار درع و پیراهن

نشسته من به شب تیره در به رنج و عذاب

حلیف فکر و سهاد و الیف درد و حزن

نبود همدم من جز دو یار ناهمجنس

کرشمه ساز و ترانه نواز و دستان زن

یکی قلم، دگری شمع، هر دو محرم راز

به هر مقام و به هر محفل و به هر برزن

یکی به ماه فرا کرده قد بسان علم

یکی به چاه فرو برده سر بسان رسن

یکی بداده سر خویش در بهای زبان

یکی نهاده دل خویش در فضای دهن

فراز فرق یکی را بصر گرفته قرار

فرود پای یکی را زبان نموده وطن

یکی چو خضر و سیاهیش از فضای دوات

یکی چو یونس و ماهیش از دهان لگن

یکی از آن دو همه سرش دیده چون نرگس

یکی همه سر شد زبانش چون سوسن

به همزبانی این هر دو یار ناهمجنس

برفت نیمه شب من به رنج و درد و محن

نشسته من به کناری ملول‌وار خموش

که رفت شمع و قلم را زهر کرانه سخن

حدیثشان به تفاخر کشید و بحث و جدال

که از تفاخر خیزد همه نزاع و فتن

چه گفت شمع بگفت آن محل که نور من است

تو کیستی که برانی حدیث از تو و من

تو سر به سر همه تن استخوان بی مغزی

منم که مغزم و بی استخوان مرا همه تن

مرا همیشه بود جای در بلورین تخت

ترا به چوبین تابوت در بود مسکن

بهر کجا که تجلی کنم ز فرط ظهور

شود چه طور پر از نور وادی ایمن

ز بس که شعله زند در دلم شراره عشق

هماره پوشم تن بر فراز پیراهن

دهان به خوان کسم چرب می‌نگشته که هست

مرا چو بادام از اشک چشم خود روغن

درون ریش دائم نشسته وز لب و چشم

هماره آهم بر لب، سرشک در دامن

به نیمه تن چو کلیمم به نیمه تن چو خلیل

در آب ساخته ماوی، به نار کرده وطن

به گاه پرورش از جسم خود خورش سازم

که به ز خوان کسان خون خویشتن خوردن

چو برفروزم چون مهر رخ ز پروانه

هزار حربا بینی مرا به پیرامن

به رخ فروزی قائم مقام مهر فلک

به قد فرازی نائب مناب سرو چمن

مرا زبان و دل اندر یکیست کم چو تو نیست

دو سوی قلب و زبان و دو روی سر و علن

دلت دو سوی و زبانت دو گوی و چهره دو روی

بسان جادوی مکار پر فسون و فتن

سیاهکاری و وارون و باژگون رفتار

زبان دراز و تهی مغز و کم دل و پر فن

بزاده‌ایم من و انگبین ز یک مادر

بود دل مگس نحل هر دو را معدن

ز یک برادر کام جهانیان شیرین

ز یک برادر چشم جهانیان روشن

به سر سراسر چشمم، ولی نه چون نرگس

به تن تمام زبانم، ولی نه چون سوسن

که چشم من همه روشن بود، از آن تاریک

که لعل من همه گویا بود، از آن الکن

ترا به پایه من کی سخن رسد که بود

همت ز سایه من ساز پایه گاه سخن

سخن چه شمع بدینجا رساند، بر وی بانگ

بزد قلم که هلا تا به کی غریو و غژن

فزون مگوی و به هرزه ملای و ژاژ مخای

زنخ مکوب و گزافه مران و لاف مزن

که مهر گردون نتوان نهفت در به گلیم

که آب دریا نتوان کشید در به لگن

به مشت برد نشاید گزافه زی سندان

به خشت کرد نشاید ستیزه با آهن

اگر بجاید داندان کسی ابا سوهان

زیان بدندان خواهد رسیدنی سوهن

که سنگ خارا نتوان برید با مژگان

که برق آتش نتوان نهفت در دامن

چراغ مهر نشانی به آستین قبا

به باغ چرخ برآیی به نردبان رسن

ز من به گیتی پیداست ترجمان خرد

ز من به خلق هویداست داستان فطن

سخن هنوز نپیموده ره ز دل به زبان

که من نوشتمش از باختر بملک ختن

صریر من نه اگر نفخ صور پس ز چه روست

چو نفخ صور بدو زنده مرده‌های کهن

به خط بندگی خواجه تا نهادم سر

به خط بندگیم سر نهاده خلق ز من

یکی کشیده درختم که زیر سایه مراست

ز چین به باختر از باختر به ملک دکن

گرفته ملک جهانم تمام شاخه و برگ

گرفته روی زمینم همه فروع و فنن

کنم ز مشک سیه دانه‌های لعل بدخش

کنم ز عقد شبه خوشه‌های دُر عدن

صریر من بود اندر به گوش دانشور

به از نوای نی و چنگ و ناله ارغن

به غیر من که نگارد رساله در همه علم

به غیر من که نویسد صحیفه در همه فن

هماره از من پاینده هرچه علم و کمال

همیشه از من زاینده هرچه فرض و سنن

همیشه سازم انگشت عاقلان مرکب

هماره دارم در شست بخردان مسکن

کمر به خدمت بربندم از میانهٔ جان

به تیغم ار بگشایند بند بند از تن

ز خط فرمان هرگز نمیکشم سر اگر

هزار بار به تیغم بُرند سر ز بدن

چو چوب موسی عمران ز شکل مار دمار

کشم ز سحر به فرمان قادر ذوالمن

سه گوهریم من و نای و رمح از یک کان

که هست کار جهان از نظام ما متقن

یکی به رزم شهید و بکی به بزم ندیم

یکی به عزم جهان پیشکار و خصم شکن

کهین برادر اگر چه منم و لیک آن دو

بَرند طاعت و فرمان من به جان و به تن

به شهد ناب بود نوک خار من پر بار

به صنع حضرت یزدان چنانکه خار یمن

هزار طبلهٔ عطار در زبان من است

که می‌فشانم عنبر به رطل و، مشک به من

زبان درازی شمع و قلم ز رسم ادب

فزون کشید و به غوغا رسید بحث و فتن

که من ز جای فرو جستم و به یک ناگاه

زدم به گزلک تادیب هر دو را گردن

هنوز ساز نزال و قتال و بحث و جدال

ز جنگ شمع و قلم بود در میان، تا من

به فکر آنکه میانشان بساط صلح نهم

که رفته بود ز خیل نجوم روح از تن

ز بهر مرگ جگر گوشگان خویش، فلک

دریده بود گریبان جامه تا دامن

فلک به گوش درآویخت قُرطه زرین

هوا ز دوش برافکند گوشه ادکن

مگر به جیب نسیم سحر ز یوسف مهر

بشیروار نهان بود بوی پیراهن

که چشم چرخ که از درد هجر بود سپید

بسان دیده یعقوب گشت از او روشن

سپهر مشعله افروز گشت و غالیه سوز

نسیم مجمره گردان و صبح نوبت زن

به عید مولد مسعود شاه خیبر گیر

به جشن دلکش میلاد میر شیر افکن

شهی که از شرف مولدش به کعبه هنوز

ز رشک شعله زند خاک وادی ایمن

نهاد گام چه اندر به خانه یزدان

ز طاق خانه فرو ریخت هرچه بود وَثَن

بلی چو خانه‌خدا درنهد به خانه قدم

تهی نماید بیگانه خانه و برزن

دو دست اوست دو گیتی چو نیک درنگری

به قهر و لطف یکی اَیسر و یکی اَیمن

یقین بود که از این روست مردم دو جهان

یکی قرین نشاط و یکی ندیم محن

به هم نبینی دستش مگر به روز غزا

که می‌بگیرد اندر همی به دشت پرن

مگر که تیغ ورا در یمن بدادند آب

که سرخ گشت از او چهره عقیق یمن

عدو چه تازد زی رزم او، به سوکش مام

کند سیاه به تن خاک بر سر از شیون

جهان به دستش چون صید دُر کف صیاد

فلک به شستش چون گوی در خَم مِحجن

نه درک شخص وی اندر توان به علم و یقین

نه فهم ذات وی اندر توان به وهم و به ظن

گرفته مهر وی اندر به جسم جای، چو جان

ولی نه جانی کاید برون به مرگ ز تن

شها توئی که به وصف مدائح تو بود

زبان ناطقه لال و بیان طبع الکن

ز سم اسب تو در دیدگاه چرخ غبار

ز خم خام تو بر چهره سپهر شکن

چه غم حسام تو را، گر بود عدو پُر زور

چه باک تیغ تو را، گر بود سپاه کشن

چه باک دارد شیر از بزرگی آهو

چه بیم دارد برق از بزرگی خرمن

نه گر عطای تو را دست ابر شد گنجور

نه گر سخای تو را قعر بجر شد مخزن

ز قعر این ز چه رو خاست لولوی خوش آب

 زچشم آن ز چه سان ریخت گوهر روشن

ز بیم تیغ تو بر خنگ آسمان رفتار

کند به سوی هزیمت عزیمت از دشمن

ز تیغ بیند دیوار آتشین در پیش

ز درع یابد زندان آهنین بر تن

همان دو موی که بر رسته‌اش به دور زنخ

همان دو رشته که پیوسته‌ای به گرد ذقن

شود به حکم تو چندین هزار بند گران

که دست او را بندد ز پشت بر گردن

نفس به حلقش بندد ز بیم، راه نفس

زبان به کامش گیرد ز هول، راه سخن

به رمح خویش ببیند گمان کند که تو دار

همی فراخته‌ای کش بدو کنی آون

به تیع خویش ببیند گمان کند که تو نار

همی فروخته‌ای کش بدان بسوزی تن

کمند خویش ببیند گمان کند که تو مار

بدو گماشته‌ای کش فرو کشد به دهن

به موی خویش بیند گمان کند که تو خار

فکنده‌ایش به جامه که درخلد به بدن

عدو به رزم تو چون درع آهنین پوشد

کند ز آهن بر تن به دست خویش کفن

به روز معرکه کز های و هوی کینه کشان

فضای رزمگه آید پر از غریو و غژن

سنان نیزه نشسته درون حلقه چشم

بدان صفت که تن شمع در دهان لگن

نهد ز خون یلان تیغ تاج بر تارک

کند ز چشم زره نیزه طوق در گردن

ز آب تیغ شود روی زرد مردان سرخ

بدان صفت که در آب اندر اوفتد روین

خمیده خنجر زنگارگون تو چو فلک

شود عیان و گهر اندر آن بسان پرن

کند خراب به دست تو آبداده حسام

بنای کاخ بقا را چو سیل بنیان کن

برای آنکه بجوید ز جان و دل زنهار

ز تیغ زهره شکاف و ز گرز خاره شکن

ز نوک تیر چه تن‌ها که برکشیده زبان

ز زخم تیغ چه سرها که برگشاده دهن

دهان غنچه نبیند کسی دگر خندان

نسیم قهر تو گر بگذرد به خاک دمن

دو چشم نرگس از خاک بردمد گریان

خیال تیغ تو گر بگذرد به صحن چمن

برای بخشش تو است اینکه مهر روز افروز

به روزگار کشد در هماره رنج و محن

به روز و شب نکند لحظه‌ای تن آسائی

به گرد خاک بگردد هماره دور ز من

به خون دیده کند رنگ گوهر اندر کان

به اشک چشم دهد آب سیم در معدن

چند به رزم چنان نوک مرغ تیر تو جان

که مرغ خانگی از خاک دانه ارزن

هوای مدح تو بودم شها ولی چه کنم

که هست ناطقه عنیین و طبع استرون

بدین چکامه نثار اوردیده است که در اوست

مدایحی که فزون است از بها و ثمن

بدین ستبری و زفتی که بینی‌ام اندام

شوم به فکر چو باریک رشته در سوزن

قلم نیارد تاب از کمال سختی شعر

مگر که بربرم از این سپس قلم زآهن

همیشه تا که دمد خاک ورد نیسان

هماره تا که وزد باد سرد در بهمن

بود محب تو دلگرم در، به راحت و عیش

بود عدوی تو دل سرد در، به درد و محن

 
 
 
عنصری

فرو شکن تو مرا پشت و زلف بر مشکن

بزن تیغ دلم را ، بتیغ غمزه مزن

چو جهد سلسله کردی ز بهر بستن من

روا بود ، بزنخ بر مرا تو چاه مکن

بس آنکه روز رخ تو سیاه کردم روز

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از عنصری
فرخی سیستانی

خدای داند بهتر که چیست در دل من

ز بس جفای توای بیوفای عهدشکن

چو مهربانان در پیش من نهادی دل

نبرد و برد دلم جز به مهربانی ظن

همی ندانست این دل که دل سپردن تو

[...]

ازرقی هروی

ز تاب عنبر با تاب بر سهیل یمن

هزار حلقه شکست آن نگار عهدشکن

چه حلقه ای ؟ که معلق نهاد دام بلا

چه عنبری ؟ که معنبر نمود اصل فتن

گهی ز نافۀ مشکست ماه را زنجیر

[...]

مشاهدهٔ بیش از ۵۳ مورد هم آهنگ دیگر از ازرقی هروی
قطران تبریزی

هوا همی بنکارد بحله روی چمن

صبا همی بطرازد بدر شاخ سمن

سمن شکفته فراز چمن چو روی صنم

بنفشه خفته بزیر سمن چو پشت شمن

زمین بخندد هر ساعتی چو چهره دوست

[...]

مشاهدهٔ ۱۸ مورد هم آهنگ دیگر از قطران تبریزی
مسعود سعد سلمان

چرا نگرید چشم و چرا ننالد تن

کزین برفت نشاط و از آن برفت وسن

چنان بگریم کم دشمنان ببخشایند

چو یادم آید از دوستان و اهل وطن

سحر شوم ز غم و پیرهن همی بدرم

[...]

مشاهدهٔ بیش از ۴۱ مورد هم آهنگ دیگر از مسعود سعد سلمان
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه