گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

روزگاری است که از جور خزان، فصل بهار

بار بر بست و بیکبار برفت از گلزار

سبزه از باغ بشد سوی عدم راه نورد

غنچه از راغ بشد سوی سفر راهسپار

گل ز گلزار بصد خون دل آمد بیرون

لاله از باغ بصد خون جگر کرد فرار

غالبا عهد گل و صحبت ابنای زمان

چون شب وصل و دم عیش نپاید بسیار

و این عجبتر که در این سردی دی شعر حبیب

کار آتش کند اندر دل و جان هشیار

شعر من آتش سرد آمد و آب سوزان

که چو آب است ز سردی وز گرمی چون نار

زسم چرخ است که آبان و دی اندر هر سال

بجهان گام زند در پی نیسان و ایار

کرده اوراق چنان دفتر ما باد خزان

که مگر سال دگر جمع شد دیگر بار

هفته ای بیش نپاید بچمن صحبت گل

همچو هم صحبتی سیمبر گلرخسار

غنچه نگشود لب از بهر تکلم که ببست

روزگارش دهن از خنده و لب از گفتار

از دم سرد خزان روی چمن زرد چنانک

زعفران کرده تو گوئی بگلستان انبار

زعفرانی نه کز او خنده و تفریح آید

زعفرانی که از او غصه و رنج آید بار

گر نه هر شاخ شجر دست کریمی است چرا

آستین کرم افشانده که ریزد دینار

عمر شب عهد شباب است که در عین کمال

از جوانی همه نقصان رسدش آخر کار

اول جدی و شب از روز بهنگام سحر

پیله ور وار کند نسیه شبی مشک تتار

تا بآئین تجارت بنجوم و اقساط

بدهد در ثمن او زر سنجیده عیار

تا پسین ماه که آید سرطان روز بروز

ریزدش در بترازو بقرار تجار

آن دهد زر که ستاند بدلش مسک سیاه

این دهد مشگ که گیرد عوضش رز نضار

زر سنجیده این یک همه روز روشن

مشک پیچیده آن یک همه گی از شبه تار

در دلم بود که چون سبزه دمد در گلشن

در سرم بود که چون لاله چمد در گلزار

عشوه پرداز شود چون بچمن چهره گل

ارغنون ساز شود چون بد من صوت هزار

باغ از غنچه شود غیرت مشکوی ختن

راغ از سبزه شود حیرت آهوی تتار

دشت از لاله شود سرح چو صحن شنگرف

کوه از سبزه شود سبز چو سطح زنگار

من و با یکدوسه مشکین نفس صاحب طبع

من و با یکدوسه شکر سخن شیرین کار

همه در فن ریاضی بمثل اقلیدس

همه در علم طبیعی بصفت بهمن یار

بر سر سبزه بنوشم همه جا ساغر می

بر لب آب بریزم همه دم جام عقار

صبحدم مهر صفت چتر زنم در گلشن

ای مگه ابر غطا خیمه زنم در گلزار

گه به بینم برخ لاله و گه برخ دوست

گه ببوسم ز لب غنچه و گه از لب یار

صبح چون آب روان سر بنهم در صحرا

شام چون باد صبا پا بنهم در گلزار

گاه چون نهر بغلطم بمیان گلشن

گاه چون سبزه برویم ز شکاف دیوار

گاه چون لاله زنم گام بصحن گلشن

گاه چون مرغ نهم گام بطرف کهسار

هی از این شاخ بدان شاخ پرم چون قمری

هی از این باغ بدان باغ روم همچو هزار

الغرض روز و شب و شام و سحر چون نرگس

نشود باز دو چشمم دمی از خواب خمار

من بدین عزم که امسال بگیرم مهلت

بهر خود یکدوسه روز از فلاک کجرفتار

تا ز بیفرصتیم فصل بهاران امسال

نرود بیهده از دست چه پیرار و چه پار

تا می از خم بسبو ریختم از شیشه بجام

گل ز کلزار سفر کرد و بشد فصل بهار

سبزه شد سرد و چمن زرد و گلستان بیورد

باغ پژمرده گل افسرده و گلشن بیمار

حالیا بر سر آنم که پی سوگ ربیع

مجلس تعزیتی ساز دهم ناهنجار

بد هم قهوه بنظاره ولی از صهبا

بنهم جزوه و سی پاره ولی از اشعار

هی بگوئیم پی فاتخه از ناله و درد

رحم الله بهارا رحم الله بهار

فکر بکری رسدم باز مگر در خواطر

بهتر از تعزیه و سوگ و غریو و تیمار

که خیالی کنم و طرح نوی ریزم باز

من بر غم فلک کجروش بد کردار

بی گل و لاله یکی باغ کنم طراحی

که بر او رشک برد لاله و گل در گلزار

چمنی سبز کنم تازه چو باغ مینو

دمنی طرح دهم سبزه چو دشت فرخار

صحن مشکوی کنم باغچه مشکین بوی

ساحت خانه کنم انجمنی سنبل زار

هیچ دانی چکنم تا شود این کار درست

هیچ دانی چکنم تا برم این حیله بکار

بکف آرم بتکی سر و قد و سنگین دل

گلرخ و مهوش و نسرین برو سیمین رخسار

سازم از لعل لبش باغچه ای پر غنچه

آنچنان لعل که ریزد شکر اندر گفتار

باغبان گو ببرد لاله از این صد خرمن

خوشه چین گو بچند سنبل از آن صد خروار

خانه را سبز کنم از خط او چون گلشن

بزمرا زیب دهم از رخ او چون گلزار

تا شود از رخ و زلف و لب و اندام و قدش

صحن مشکوی چو گلزار پر از نقش و نگار

بر سر سبزه خط و گل رویش نوشم

روز و شب، شام و سحر باده گلگون هموار

هی رخش بینم و هی جام نمایم لبریز

هی لبش بوسم و هی ساغر سازم سرشار

هی لبش بوسم و نوشم می بر رغم خزان

هی رخش بینم و جویم گل بر جای بهار

ای بت خلق فریب ای گل صد برگ حبیب

ای زده راه شکیب از دل عاشق یکبار

ای قدت سرو چه سروی که بود نسرین بر

وی لبت لعل چه لعلی که بود شکر بار

ایدو زلف تو چه سنبل همه پرتاب و شکن

وی دو چشم تو چه نرگس همه پر خواب و خمار

ای گل روی ترا باد صبا مجمره سوز

وی مه چهر تو را مهر فلک آینه دار

بر زبان قلمم از لب لعل تو شبی

سخنی رفت مگر از سر مستی یکبار

خامه شد نیشکر و شد شکرستان نامه

من چو طوطی شده شیرین سخن و شکر خوار

دفتر من شده دانی زچه بنگاله هند

که ازو قند بآفاق رود بار ببار

هر شبی شعر کنم نظم و بقناد برم

تا کند نقل و فروشد سحرش در بازار

وین عجب تر که شبی بر سر دفتر قلمم

نام گیسوی پریشان ترا کرد نگار

ناگهم خانه چو کاشانه افسون خوانان

گشت پر عقرب جراره و پر افعی و مار

او همی نیش بدل میزد و من از رندی

هی بر او منتر و افسون بدمیدم ز اشعار

تا بکی خواب کنی نقش نهی بر مسند

تا بکی صبر کنی روی نهی بر دیوار

سخت غمگین شده ام باده بده بی ابرام

سخت پژمان شده ام بوسه بده بی اصرار

موسم خم غدیر است که با خم و غدیر

خورد باید می بر رغم سپهر غدار

وقت آنستکه یکسر همه اسرار وجود

بی میانجی شود از قالب خاکی اظهار

وقت آنستکه از امر خدا پیغمبر

از جهاز شتران منبر سازد ناچار

پس بیرلیغ خداوند و به تبلیغ امین

مدحت حیدر کرار نماید تکرار

خانه پرداز عدم سر سویدای قدم

معنی نون و قلم صورت ذات دادار

نقشه نقش نبوت که بود روح وجود

نقطه بای مشیت که بود آخر کار

اولین آیت توحید کتاب ایجاد

آخرین غایت تایید خطاب اسرار

آنکه با قدرت او دست قدر بیقدرت

آنکه بار تبت او قدر فلک بی مقدار

بسوی نقطه ذاتش نبرد راه عقول

تا ابد گر بزند دور چه خط پرگار

ایکه از قوت تدبیر تو شد شرع متین

ویکه از قبضه شمشیر تو شد دین ستوار

خطه جاه تو را هشت فلک یکدرگاه

صحن درگاه تو را هفت زمین یکدربار

ادهم عزم تو را دست فلک قاشیه کش

ساحت بزم تو را مهرسرا مشعله دار

دفتر فضل تو را دست قدر چامه نویس

مصحف عز تو را کلک قضا نامه نگار

نامه علم تو را شصت ازل خامه تراش

صفحه نعت تو را دور ابد صفحه شمار

کاخ احسان تو را چرخ و فلک مائده چین

ساحت خوان تو را خلق جهان زائده خوار

صحن ایوان تو را روی زمین یک مسند

خنگ جولان تو را سطح فلک یک مضمار

جنت از گلشن لطف تو یکی تازه نهال

دوزخ از آتش مهر تو یکی تیره شرار

ابر از فیض کف راد تو شد گوهر ریز

آب از عکس دم تیغ تو شد جوهر دار

در صدف قطره نیسان تو کنی مروارید

در رحم نقطه انسان تو نمائی جاندار

قطره آب شد از فیض تو مهری روشن

رشحه ابر شد از لطف تو دری شهوار

شش جهت بر درکاخ تو یکی مسندگاه

نه فلک بر سر خوان تو یکی صاحب کار

بر سر خوان تو خورشید بود کاتب خرج

بر دربار تو جمشید بود حاجب بار

دعوت خوان ترا کلک قضا رقعه نویس

سفره جود تو را دست قدر خوانسالار

خطه ملک تو را صحفه گیتی سامان

خیمه قدر تو را دیده انجم مسمار

از ازل خورده قضا از کف قهر تو فلک

که بود تا ابد اندر سر او رنج دوار

دشمن از بیم دم تیغ تو سر تا بقدم

یکدهان باز کند تا که بگوید زینهار

سالها مهر بصد خون دل و لخت جگر

پرورد دانه یاقوت خوشابی شهوار

تا بصد خجلت و شرمندگی از روی نیاز

کند از عجز بخاک کف پای تو نثار

تو بر او دست نیالوده و نگشوده نظر

کنیش خاک صفت در ره درویشان خوار

شبی از هیبت قهر تو نسیم سحری

سخنی گفت باطفال چمن در گلزار

جگر لاله شد از داغ جگر سوز سیاه

بس چکید از ورق غنچه و گل ریخت زبار

در دل باد در افتاد ز هیبت خفقان

چشم نرگس یرقان کرد و ز غم شد بیمار

مگر از تیغ تو آموخت فلک این گردش

مگر از تیر تو اندوخت سپهر این رفتار

که بود قاطع آمال ز بس زود گذر

که بود فاتح آجال ز بس زود گذار

گرنه حزم تو بود محور گردون ریزد

بیکی لحظه ز هم منطقه و قطب بدار

دوش از حالت مهر و مه گردون کردم

این سخن را ز یکی اهل خرد استفسار

گز چه گه گاه شود مهر پذیرای کسوف

وز چه هر ماه شود ماه طلبکار نزار

مه گردند شود بی کلفی زار و نژند

مهر تابنده شود بی سببی تیره و تار

گفت این هر دو دوسکه است که در تاب چرج

میزند دست قضا هر شب و روزش هموار

این یک از سیم دلفروز مصفا در هم

وان یک از زر فلک تاب منقش دینار

دست دارای جهان پادشه کون و مکان

بس زر و سیم بسنجیده زند بر معیار

گر بود ناسره و قلب شود تار و سیاه

ور بود صاف و درشت آید بیرون ز غیار

خلق گویند که در غزوه خیبر چون زد

ضربت تیغ تو بر فرق عدو برق شرار

هیکل تیغ تو در چشم دو پندار دوبین

از یک آورد پدیدار دوو از دو چهار

راست رو تیغ کجت کرد چنان عدل که هوش

گشت دو نیم برابر بسر اسب و سوار

حق بگفتا که سراقیل نگهدار یمین

شود از شخص تو میکال نگهدار یسار

پر سپر سازد از تیغ تو جبریل مباد

که کند از شکم گاو و دل حوت گذار

لیکن این نکته بمیزان خرد نیست مرا

چون نکو مینگرم صافی و سنجیده عیار

کیست میکال که بازوی تو گیرد در رزم

یا سرافیل که نیروی تو دارد از کار

کیست جبریل که سازد سپر تیغ تو پر

که بریزد پر و بالش ز تف تیغ و شرار

گر نه حلم تو نهد پا بمیان در صف رزم

نیست در قوت بازوی ملایک این کار

مرغ تیر تو چه مرغی است که اندر صف رزم

عوض دانه همی روح چند با منقار

خصم دلریش بد اندیش بحیلت سازد

همچو آتش اگر از بیم تو در سنگ حصار

تیغ پولاد تو از سنگ بر آرد جانش

بطریقی که کشد از جگر سنگ شرار

خواهم انشاد مدیح تو ولیکن چکنم

که مرا مایه نی و مدح تو کاری دشوار

که بیاض آرم اگر از همه اوراق شجر

که مداد آرم اگر از همه امواج بحار

عرش و کرسی فلک و چرخ شود مادحه گوی

جن و انس و قلم و لوح شود دفتر دار

نشود مدحت تو گفته یکی از اندک

نشود وصف تو بشمرده کمی از بسیار

شد ثناگوی تو حق راوی مدحت جبریل

شاه دین ختم رسل خواجه کل نامه نگار