گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

قدح بیار که امروز نه خم دوار

زجوش باده عیش است چون قدح سرشار

بیار می که گنه را نکرده استغفار

رسید مژده غفران ز حضرت غفار

گرت بود ز حساب و شمار فردا بیم

بیار جام می امروز بی حساب و شمار

شد از شماره فزون جام و پاره کن تسبیح

بود که رشته اش آید بکار رشته تار

کجاست صوفی بد اعتقاد بی ناموس

کجاست شیخ ریا کار می پرست آزار

که از ردا فکنم بربدوش آن پالان

که از حنک بزنم بر دهان این افسار

کشان کشان برم اینرا بکوچه رندان

دوان دوان کشم آنرا بخانه خمار

دو اسبه کرده بیکره مگر سه منزل طی

که پای باده بود از حباب آبله دار

ز خم بکام سبو وز سبو بخاطر جام

سپرده راه و کنون در قدح گرفته قرار

کهن حریف قدح نوش میفروشم دوش

لبان لعل بدین نکته داشت گوهربار

که عقد دختر رز را روا بود امروز

حضور قاضی و مفتی بمجمع حضار

که در نکاح بفتوی احمد حنبل

بود دو شاهد موثوق لازم الاحضار

بحل مشکل این مسئلت ز مفتی شهر

بجستجوی شدم تا بخانه خمار

بدیدمش که ز مستی برفته کار از دست

بدیدمش که ز سستی بماند دست از کار

بدیدمش چو سبو سر نهاده بر سر دست

بدیدمش چو قدح لب نهاده بر لب یار

زبسکه خورده می و کرده قی چو اشتر مست

زجوش کف بلب آورده و گسسته مهار

بجای خرقه تدلیس بر سرش برنس

بجای سبحه تزویر در کفش زنار

فضای ساحت میخانه آنچنان روشن

ز عکس باده و جام بلور و لعل نگار

می از شعاع برآورده چون امیر شجاع

بکین دشمن نا اهل دشنه خونخوار

تهمتنی که بیک شعله برق خنجر او

بر آرد از دل صد خرمن نفاق، شرار

تهمتنی که کشد نوک خنجر دو سرش

چو ذوالفقار دو سر کیفر از دل کفار

چنان به تیغه خنجر ز ریشه بخل نفاق

فکند کش نه بر آید دگر نه برگ و نه بار

بیاض نقطه بینش سواد چهره قلب

جمال فسق و فجور و کمال عیب و عوار

ز فیص صحبت خیر البشر بغیر از شر

نبود حاصل آن بد نهاد بد کردار

که کجروش نبرد ره بگردد ار تاحشر

بگرد نقطه مقصود چون خط پرگار

چه سود مغز جعل را ز نکهت گلشن

چه سود نقد دغل را ز صحت معیار

اگر ز خط شعاعی بدست گیرد کور

عصا چه فائده چون می نباشدش دیدار

و گر زچشمه خورشید سازیش عینک

چه سود روشنی آنرا که دیده باشد تار

چه سود تیره گهر را ز تابش خورشید

چه سود شوره زمین را ز ریزش آزار

شود ز تاب رخ آفتاب روز افزون

سپید جامه چرکین شبیه رخ قصار

ولی زتابش خورشید فایده این بس

که بازدید کند دیده اولی الابصار

شبه زمشک و شب از روزو آهن از فولاد

گهر زسنگ و صدف از خزف ز گلبن خار

ز چهر اهل صفا کور دل چه خواهد دید

که عکس آه در آئینه نیست جز زنگار

همین نه تنها اکنون که در همه اوقات

همین نه تنها ایدون که در همه اعصار

هر آنکه جست تولا بدعوت باطل

هر آنکه کرد تبرا ز دعوت اخیار

حلول روح وی است اندر آن همه اجسام

بروز ذات وی است اندر آن همه ادوار

گهی بعشوه ابلیس و گه بصورت دیو

گهی بهیکل طاووس و گه بجلوه مار

گهی زده ره آ دم بدانه گندم

کهی زده ره حوا بعشوه بسیار

گهی بهیکل شیطان زسجده آدم

قبول امر خدا را نموده استنکار

گهی بصورت قابیل شد برادر کش

گهی بهیکل کنعان ز نوح کرد فرار

گهی بشانه ضحاک از فریب و فسون

چو مار گشته و از خلق بر کشیده دمار

بقوم لوط گهی منکر و گهی منکر

به قوم هود گهی بنده و گهی سالار

گهی بهیکل فرعون و گاه در هامان

گهی بسامری و گه بشکل عجل خوار

گهی چو مزدک آورده کارنامه برون

گهی چومانی بنموده بارنامه نگار

زنسرو و دو یعوق و زجبت و از طاغوت

منات و غری و لات و زهربت پندار

غرض وجود وی آمد بآیه قرآن

مراد ذات وی آمد ز معنی اخبار

هر آنچه زشت بعالم از او بود که بود

خمیر مایه سجین و طینت اشرار

بهزل چند گرائی حبیب آن بهتر

که ختم نامه کنی نام حیدر کرار

بیا که مشرق طبعم بمدحت شه دین

چو آفتاب فلک گشته مطلع الانوار

زهی اساس شریعت بعدل تو محکم

زهی بنای حقیقت بعلم تو ستوار

ز برق تیغ تو یک شعله برق در آذر

ز ابر جود تو یک قطره ابر در آزار

بگو ستاره که همچون گدا بخوان تو چرخ

گشوده چشم مگر لقمه ای کینش ایثار

سخن ز قهر تو بنگاشتم که ناگه زد

بجای دود ز نوک قلم زبانه شرار

بدان رسیده که یکباره بر زند آتش

بجان نامه و دست و زبان نامه نگار

چو نام لطف تو بردم که جوش زد ناگه

هزار چشمه حیوانم از قلم یک بار

سخن ز رمح تو راندم که ناگهان قلمم

چو چوب موسی عمران گذشت هیکل مار

قلم ز تیغ تو گفتا سخن که ناخن من

درنده گشت چو چنگال ضیغم خونخوار

بروز رزم تنت را نه درع داودی است

که درع را چکند شرزه شیر خصم شکار

که روح حضرت داود گشت از حیرت

هزار چشم و بقد تو دوخت جمله هزار

خیال تیغ تو در دیده گر نماید رسم

گمان رمح تو در خاطر ار کند اخطار

شود بچشمش هر مژه خنجر خون ریز

شود بچشمش هر موی نیزه ای خطار

نخست بر تن خصم تو آنکه گریه کند

بود زره که بصد چشم گردد او خونبار

بگاه پویه که یکران سمند پویانت

کند فضای ازل تا ابد بکی مضمار

هنوز از دم او بر ازل بود سایه

هنوز از سم او بر ابد نشسته غبار

که از ازل با بد در گذشته راه نورد

که از ابد بازل بازگشته راه سپار

شها توئی که ز حزم تو شد زمین ساکن

شها توئی که زعزم تو شد فلک سیار

به تند باد شدی یکزمان همه گیتی

اگر چو عزم تو میبود باد در رفتار

بناف شیر فلک رفته بود گاو زمین

اگر چه حزم تو میبود کوه سنگین بار

هزار بار ز خورشید و روز روشن تر

به پیش اهل نظر سایه تو در شب تار

خیال سایه مژگان تو بدیده مهر

نمود خط شعاعی بدیده نظار

بمهر روی تو خورشا چو ذره نا پیدا

ببحر جود تو دریا چو قطره بیمقدار

دو حرف جود تو بنگاشتم که جوئی شد

ز نوک خامه و جوشید از او بسی انهار

چو جوی نهر شد و نهر بحر دانستم

که طبع من ز چه آورده گوهر شهوار

بدین قصیده شها یکنظر به لطف ببین

که بحر طبعم هی گوهر افکند به کنار

بسان شهد و شکر هزل همزبان باجد

مثال شمع و شرر نور همعنان با نار

گهی ز رزم حکایت کند گهی از بزم

گهی ز روم روایت کند گه از تاتار

گهی ز شیخ کند گفتگو گه از راهب

گهی ز مسجد و گاهی ز خانه خمار

در این قصیده چو انعام شد قوافی اگر

مکررات ز تکرار هیچ باک مدار

که نشر مشک کند نافه چو کنی تضویح

که صاف شهد شود قند چون کنی تکرار

سزا بود که بر اوراق شاخه طوبی

بکلک نور کند نوری قصیده نگار

همیشه تا که بود برگ ریز وقت خزان

هماره تا که بود سبزه خیز فصل بهار

همیشه تا که ز گلشن درین بروید گل

هماره تا که ز گلبن در آن برآید خار

همیشه تا که درخت اندرین بریزد بر

هماره تا که نهال اندر آن بر آرد بار

همیشه تا که زند برق خنده درآذر

هماره تا که کند گریه ابر در آزار

محب آل علی همچو گل بود خندان

عدوی آل علی همچو خار بادا خور

همیشه این بود از عمر خویش بی بهره

هماره آن بود از بخت خویش برخودار

همیشه این یک از دلخوشی بخندد سخت

هماره آن یک از ناخوشی بگرید زار

هماره ساغر این از می طرب لبریز

همیشه کاسه آن از شراب غم سرشار

همیشه چهره این یک زتاب می گلگون

هماره دیده آن یک ز جوش دل خونبار

 
sunny dark_mode