گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

شد وقت سحر چشم تو تا چند بخواب است

برخیز که هنگام می و گاه شراب است

تا باده ننوشی نرود خوابت از سر

می دفع خمار آمد و می داروی خواب است

آن جام نه جام است که آبی است فسرده

وان باده نه باده است که یاقوت مذاب است

آن لعل نه لعل است که آن چشم خروس است

وان زلف نه زلف است که آن پر غراب است

گوئی که خوری باده و گویم بلی آری

البته خورم این چه سوال و چه جواب است

آنده مخور و دمی بخور و ساعت بشمار

کامشب شب قدر است و دگر روز حساب است