گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

تا چند کند دست تو با زلف تو بازی

تا چند کند غمزه تو دست درازی

با زلف پریشیده چه اندیشه کنی باز

کش گاه سرافکنده کنی گه بفرازی

گاهیش ببری سرو گه بر شکنی پشت

گاهیش بخواری فکنی گه بنوازی

کس مشک بر آتش نگذارد، ز چرا تو

این مشک بر آن آتش رخسار گدازی

ای زلف سیه کار چه کردی تو که باید

پیوسته بر این شعله بسوزی و بسازی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
امیر معزی

کافر بچه‌ای سنگدل آوردهٔ غازی

دلهای مسلمانان بربوده به‌ بازی

شد در صفت حیلت بازی دل او سخت

تا سست کند قاعدهٔ ملت تازی

هر توبه‌ که دیدیم در اسلام حقیقی است

[...]

قوامی رازی

ای طبع تو ناساخته با ملت تازی

فردات بسوزند گر امروز نسازی

از بهر رسول قرشی جان بفدی کن

کاین کار حقیقی است نه شغلی است مجازی

جوینده او باش اگر طالب حقی

[...]

ادیب صابر

ای زلف تو چون وعده وصلت به درازی

خوبیت حقیقت بود و وعده مجازی

دلداری و دل را زسر عشوه فریبی

جانانی و جان را همه در وعده گدازی

ابروی بطاق تو دو محراب نماز است

[...]

جهان ملک خاتون

تا کی ز سر زلف تو ما را ننوازی

در بوته عشقم چو زر و سیم گدازی

ای باد برو حال دل خسته هجران

بر دوست بده عرضه که تو محرم رازی

رازیست درین دل که تو دانی به حقیقت

[...]

خیالی بخارایی

مشاطّه سر زلف تو ببرید به بازی

تا بیش به مردم نکند دست درازی

گه گه به نیاز دل عشاق نظر کن

ای سرو بهشتی که سراسر همه نازی

چون چنگ نهادیم به پیشت سرِ تسلیم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه