گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

تو از عالم جز این یکدم نداری

جز این یکدم تو از عالم نداری

مده بیهوده نقد این دم از دست

که سرمایه جز این یکدم نداری

همه عالم غم و درد تو دارند

ز بیعاری تو درد و غم نداری

توئی اسکندر اما آینه ات نیست

سلیمانی ولی خاتم نداری

نشان آدم از تعلیم اسما است

تو غیر از اسمی از آدم نداری

چه میپوئی بگرد اسم اعظم

که تو اسمی ز خود اعظم نداری

بگرد نکته مبهم چه پوئی

که جز خود نکته ای مبهم نداری

مکن با کس عیان راز دل خویش

که غیر از خویشتن محرم نداری

دوای درد خود را هم ز خود جوی

که جز از خویشتن مرهم نداری

اگر رستی تو از دستان این زال

بمردی کم دل از رستم نداری

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode