تو از عالم جز این یکدم نداری
جز این یکدم تو از عالم نداری
مده بیهوده نقد این دم از دست
که سرمایه جز این یکدم نداری
همه عالم غم و درد تو دارند
ز بیعاری تو درد و غم نداری
توئی اسکندر اما آینه ات نیست
سلیمانی ولی خاتم نداری
نشان آدم از تعلیم اسما است
تو غیر از اسمی از آدم نداری
چه میپوئی بگرد اسم اعظم
که تو اسمی ز خود اعظم نداری
بگرد نکته مبهم چه پوئی
که جز خود نکته ای مبهم نداری
مکن با کس عیان راز دل خویش
که غیر از خویشتن محرم نداری
دوای درد خود را هم ز خود جوی
که جز از خویشتن مرهم نداری
اگر رستی تو از دستان این زال
بمردی کم دل از رستم نداری
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
گرفتم کز غم من غم نداری
عفاکالله دروغی هم نداری
به بند عشوه پایم بسته میدار
کز این سرمایه باری کم نداری
به دشنامی که دشمن را بگویند
[...]
چو تو از ملک جز یک دم نداری
بکن کاری که این دم هم نداری
غم خود خور اگر این غم نداری
بکن ماتم گر این ماتم نداری
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.