گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

امروز مرا جام ز باده تهی استی

گوشم همه بر گام ستور رهی استی

بی باده مرا زیستن امروز نشاید

کاندرم بخرگاه بتی خرگهی استی

خرگاه بر افراشته، وز سبزه بگردش

گسترده یکی سبز بساط شهی استی

گر سرو سهی نیست بدین باغ چه باک است

چون قامت موزون تو سرو سهی استی

می نوش و مخمور انده گیتی که می ناب

اصل طرب و داروی بی اندهی استی

روزی بچنین خرمی ارشام کند مرد

بی باده، فرومایگی و ابلهی استی

می خور شب خور داد و میاسا که نشاید

خسبید شبی را که بدین کوتهی استی

هم خواسته هم مجلس آراسته دارد

آن مرد که با طالع و با فرهی استی

آسایش و خوشی به جهان به ز همه چیز

کاسایش و خوشی است که اصل بهی استی

باسایش درویش کجا خسبد سلطان

بس فتنه که در تارک فرماندهی استی

آسوده ندیدم که زید مرد توانگر

بس مشغله در ترک کلاه مهی استی

زاهد که کند منع خردمند ز باده

بیدانشی و ابلهی و گمرهی استی

انبه نبود هوش و خرد در سر و مغزش

موی زنخ هر که بدین انبهی استی

شعر من و شعر دگران نزد سخن سنج

چون...زرده دهی استی