گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

آن لعل لب و دهان خندان

مپسند چنین خموش چندان

آخر نمکی بپاش از آن لب

بر ریش درون دردمندان

ما دیده بکس نمیگشائیم

چشم تو نموده چشم بندان

آن مست بگو چسان ربوده است

آرام و قرار هوشمندان

وصل تو وشوق آب و آتش

عشق تو و صبر مستمندان

با هجر تو گلشن است گلخن

با وصل تو گلشن است زندان

از عشق تو مست هوشیاران

در پای تو پست سر بلندان

از حسرت آن لبان حبیب

بسیار گزیده لب بدندان