گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

ای داده به دل خزینهٔ راز

عقل از تو شده خزینه پرداز

ای دیده گشای دوربینان

سرمایه دهٔ تهی نشینان

ای تو به همین صفت سزاوار

نام تو گره گشای هر کار

ای جلوه گر بهار خندان

بینا کن چشم هوشمندان

ای جان به جسد فگنده‌ای تو

هرکس که به جز تو، بندهٔ تو

اندیشه بهر بلندی و پست

بگذشت و نزد به دامنت دست

پس در ره تو ز تیزهوشی

بیهوده بود سخن فروشی

آن به که زنیم سر، خرد را

اقرار کنیم عجز خود را

با تو نه سخن رفیع سازیم

نادانی خود شفیع سازیم

داننده تویی بهر چه رازست

سازنده تویی بهر چه سازست

کاری که خرد صلاح آن جست

موقوف به کار سازی تست

قفل همه را کلید بر تو

پنهان همه پدید بر تو

لطف تو انیس مستمندان

قهر تو هلاک زورمندان

گر لطف کنی و گر کنی قهر

در هر دو بود ز مرحمت بهر

همواره در تو جای من باد

توفیق تو رهنمای من باد