گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

دل نبندی بچرخ و دورانش

وان تهی طبل و کهنه انبانش

خون دل خور ز جام غم، کین زال

همه خون است شیر پستانش

غیر خوناب چشم و لخت جگر

ما حضر نیست بر سر خوانش

گر ببازو چو رستمی ور زال

بشکند پنجه تو دستانش

چه دمی دم در آتش سردش

چه زنی مشت، بر بسندانش

گر بخندد چو مار، مهر مگیر

که بود زهر زیر دندانش

ور بگرید چو ابر، باک مدار

که بود گریه چشم بندانش

زینهارت فریب میندهد

لب خندان و چشم گریانش

این همان دیو دان که رفت بباد

از فسون، مسند سلیمانش

و این همان زال دان که از دستان

در چه افتاد پور دستانش