گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

نبیند روی لیلی کس در این دار

چو مجنون بوسه باید زد بدیوار

نخورده ساغری از دست ساقی

که رفت از دوش و از سر دلق و دستار

بیکدستان زمستان رفتم از دست

نبرده ره بسوی کوی خمار

شدم کافر بیک افسانه عشق

که گفتند از بتان چین و فرخار

دل اندر بستر بیماری افتاد

چو کرد اندیشه آن چشم بیمار

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode