نبیند روی لیلی کس در این دار
چو مجنون بوسه باید زد بدیوار
نخورده ساغری از دست ساقی
که رفت از دوش و از سر دلق و دستار
بیکدستان زمستان رفتم از دست
نبرده ره بسوی کوی خمار
شدم کافر بیک افسانه عشق
که گفتند از بتان چین و فرخار
دل اندر بستر بیماری افتاد
چو کرد اندیشه آن چشم بیمار