گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

می زدن در بزم نادانان ز نادانی بود

با گرانجانان سخن گفتن گرانجانی بود

راح ریحانی بجز با یار روحانی منوش

این سخن بشنو که از اسرار روحانی بود

پاکبازانرا چرا ناید به دشواری بدست

آنچه را قسم هوسناکان بآسانی بود

بارها گفتیم و نشنیدی که ننگ آصف است

در کف اهریمن ار لعل سلیمانی بود

خلق را ورد زبان یار است جانا یا دروغ

روز و شب پیدا و پنهان آنچه میدانی بود

آشکارا بر سر بازارها گفتند و باز

میفریبی خویش را کاین راز پنهانی بود

می برد باد صبا در گوش نا اهلان پیام

در سر زلف تو گر حرف از پریشانی بود

بردم از کوی تو از سنگ ملامت رخت لیک

باز میگویم که عاشق سخت پیشانی بود

نام انسان نیست جز با صاحب ناموس و ننگ

هر که بی ناموس و ننگ آمد نه انسانی بود

این چنین کز هر طرف سنگ ملامت میرسد

خانه ناموس جمعی رو بویرانی بود

هر گدا چشم طمع دارد بدین خوان کرم

بسکه در کوی تو هر شب ساز مهمانی بود

ما و دل رفتیم از کوی تو همراه حبیب

خاتمی کش دیو زد، بر دیو ارزانی بود

پشت پا بر ما زدن با ناکسان صهبا زدن

حرف بی پروا زدن آخر پشیمانی بود

من بهر دین کافرم از گبر و ترسا بدترم

در سر زلف تو گر یک مو ملسمانی بود

زشت تر باشد ز دیدار بدخشانی رقیب

لعل جانبخش تو گو لعل بدخشانی بود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode