گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

خواجه را کنج اگر درست زر است

سخن ما از او درست تر است

خواجه را باد گنج زر که مرا

از قناعت هزار گنج زر است

قسم خواجه مال و از ما علم

قسمت ما بحکمت قدر است

از ازل خواجه مال و خواسته خواست

که بدینش نهایت نظر است

ما هنر خواستیم و حقمان داد

که همه آرزوی ما هنر است

گنج خواجه درون خاک بود

گنج ما در درون سینه در است

خواجه را گنج در خطر از دزد

گنج ما را نه دزد و نی خطر است

گنج خواجه است پر زبوک و مکر

گنج ما را نه بوک و نی مکر است

خواجه را گنج پر ز بیم و حذر

گنج ما را نه بیم و نی حذر است

خواجه از رنج گنج پنهانی

روز و شب در خیال و در فکر است

گنج خواجه بخاک پنهان بود

که بگفتند خواجه محتضر است

خواجه در خاک تیره بسپردند

گنج خواجه ز خاک تیره برست

گنج زر زیر بود و خواجه زبر

خواجه اکنون بزیر و زر زبر است

منتظر های مرگ خواجه کنون

هر یکی بر بهیکل دگر است

مرد دنیا همیشه در تشویش

باشد ار پادشاه تاجور است

راست گفت آنکه گفت هر کش مال

بیشتر نیز رنج بیشتر است

مرد دنیا بدوزخ است امروز

تا که فردا بخلد یا سقر است

شعر دیدی چو آهن و پولاد

که ز آب زلال صاف تر است

سخن دیگران بود ماده

بخلاف سخن مرا که نر است