گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

میکند وقت را پراکنده

خواجه تا گنج گردد آکنده

میبرد خواجه رنج بی پایان

بهر گنجی که نیست پاینده

میکند بخت او بر او گریه

میزند وقت او بر او خنده

تا بود خواجه بنده شهوت

بنده خویشرا بود بنده

میرود روز و شب بخواهش نفس

عقل از این کار گشته شرمنده

خود خر و بندگی کند خر را

خر بدیدی که گشته خر بنده

رفته بی معرفت گذشته عمر

میرود چون گذشته آینده

ما بدانشوری همی نازیم

خواجه از زر و سیم نازنده

گنج او سیم و گنج ما تعلیم

گنج او مرده گنج ما زنده

گنج ما روز و شب بطعنه و طنز

میزند بر بگنج او خنده

ای خوش آن نیکبخت دانشور

که دل از مال و جاه برکنده

نکند بر امید کار جهان

وقت مجموع خود پراکنده

میکند در کمال آسایش

روز را شب ببخت فرخنده

نوشدار صاف باشد و گر درد

پوشد ار نو بود و گر ژنده

نه چو سنبل بود پریشان حال

نه چو نرگس بود سرافکنده

بلکه مانند راد سرو بلند

در همه حال سبز و بالنده

در خموشی بسان بحر عمیق

در سخن همچو ابر بارنده

بندگی کرده خواجه خود را

خواجگان گشته بر درش بنده

رخ فروزنده آفتاب صفت

نیز دل همچو رخ فروزنده

لب فزاینده چشمه دانش

نیز جان همچو لب فزاینده