گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

مگر برادر دیرین بنده خواجه کمالی

گمان کند که چنو نیز من بفضل و کمالم

خدای داند و دانشوران علم حقایق

که می نگنجد در خاطر این گزافه خیالم

بهیچ بسته گروهی خیال بس عجب آید

از این گروه خطاپوی و این خیال محالم

یکی سروده بمدح آسمان جود و سخایم

یکی ستوده بوصف آفتاب عز و جلالم

بقس ساعده این یک کند بنطق همالم

بمعن زائده آن دگر ز جود مثالم

یکی بنثر سراید فزون ز صابی وصاحب

یکی بشعر ستاید به از جمال وکمالم

برند وقت و دهندم بها گزافه مدایح

ز ناستوده سخن ها که پر کنند جوالم

نه کودکم که ز دامان برند گوهر غلطان

کنند پر بعوض دامن از شکسته سفالم

چه مایه وقت گرانمایه کم عزیزتر از جان

همی برند چو غارتگر از یمین و شمالم

چه یاوه گوی بگرد دراز گوشم پویان

که گوش پهن کند تا چه بشنود ز مقالم

اگر ز باد و دم این گروه سرخ شود روی

سیاه و سوخته وتیره باد همچو زغالم

ز بسکه سم ستور و کمیز گاو و خرایدر

گرفته لای عفن چشمه های آب زلالم

تفو بریش من بیخرد اگر ز سفاهت

بدین گزافه مدیحت سبال خویش بمالم

بجان باده فروشان قسم که باد نیارد

وزید ازین همه بیهوده یاوه گو بسبالم

خدای بنده گواه است و بندگان عزیزش

کنون که نیمه صدر افزون شدند بسالم

که سوی دیده دل روشن است کم بجز از حق

اگر بدل گذرد نیست جز خیال ضلالم

همای قدسی و از آشیان خویش فتاده

بدین خرابه جغدان گسیخته پر و بالم

درون خانه تنها نشسته بسته برخ در

بوقت خویش بگریم بحال خویش بنالم

چو آفتاب عیان شد بمن که نیست از این خوان

بغیر خون دل و آب دیده رزق حلالم

امید مهر ندارم ز دوست تا چه ز دشمن

یکی است تشنه بخونم یکی گرسنه بمالم

چو کرد کلک کمالی ز حال خویش رقم نیز

نگاشت خامه این بی کمال صورت حالم