گنجور

 
عبدالقادر گیلانی

من که هستم زنده دور از دلربای خویشتن

گر برفتم می‌کشد بازم به جای خویشتن

نه مرا در خانه کس راه و نه در مسکنی

می‌توانم بود یکدم در سرای خویشتن

ای که می‌نالی ز عشق یار و جور روزگار

سوی من می‌بین و کن شکر خدای خویشتن

گر ز عشق افزون نبودی در دل پایای من

فکر می‌کردم به جان گرد هوای خویشتن

تا نهادم بر سر کویت قدم بی‌اختیار

توتیای دیده سازم خاک‌پای خویشتن

بس که زاری می‌کنم بیهوش گردم هر زمان

باز می‌آیم به هوش از ناله‌های خویشتن

غیر محیی کاو خود از بهر تو خواهد در جهان

هر که می‌خواهد تو را خواهد برای خویشتن

 
 
 
مهستی گنجوی

در فغانم از دل دیرآشنای خویشتن

خو گرفتم همچو نی با ناله‌های خویشتن

جز غم و دردی که دارد دوستی‌ها با دلم

یار دلسوزی ندیدم در سرای خویشتن

من کیم؟ دیوانه‌ای کز جان خریدار غم است

[...]

ناصر بخارایی

من نه آن رندم که بنشینم به جای خویشتن

تا نبینم در کنار خود سزای خویشتن

عود را تسلیم باید بود، اگر سوز است و ساز

عاشقان را درد خود باشد دوای خویشتن

من نخواهم گشت روشن ز آتش عشقش چو شمع

[...]

ابوالحسن فراهانی

یا رضای دوست باید یا رضای خویشتن

آشنای او نباید آشنای خویشتن

آتشم بی سوختن چون زندگانی می کنم

تا نسوزم برنمی خیزم ز جای خویشتن

من سزای آتش و از دیده آبم برکنار

[...]

فروغی بسطامی

عرضه دادم در بر جانان وفای خویشتن

زیر تیغ امتحان رفتن به پای خویشتن

تا نگردد خون من در حشر دامن گیر او

اول از قاتل گرفتم خون بهای خویشتن

آخر از دست جفایش چاک کردم سینه را

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه