من که هستم زنده دور از دلربای خویشتن
گر برفتم میکشد بازم به جای خویشتن
نه مرا در خانه کس راه و نه در مسکنی
میتوانم بود یکدم در سرای خویشتن
ای که مینالی ز عشق یار و جور روزگار
سوی من میبین و کن شکر خدای خویشتن
گر ز عشق افزون نبودی در دل پایای من
فکر میکردم به جان گرد هوای خویشتن
تا نهادم بر سر کویت قدم بیاختیار
توتیای دیده سازم خاکپای خویشتن
بس که زاری میکنم بیهوش گردم هر زمان
باز میآیم به هوش از نالههای خویشتن
غیر محیی کاو خود از بهر تو خواهد در جهان
هر که میخواهد تو را خواهد برای خویشتن